۱. میوههایی را که خریدهام توی ماشین میگذارم. مینشینم پشت فرمان. روشن میکنم تا حرکت میکنم ....یک مامور پلیس از پشت درخت کنار میدان. همان ۲۰ متر جلوتر میآید بیرون. دستش را بلند میکند.
*: کمر بند نبستی! ( پیروزمندانه میگوید. )
-: ببخشید همین الآن راه افتادم.
۴۰۰۰ تومان
۲. جلوی بانک میایستم. دور همان میدان. کنار دکه مراد. یک عالمه تاکسی وایستادهاند و دارند چایی میخورند. سریع میروم که از خودپرداز بانک ملی پولی بگیرم. یک لحظه مردد میشوم. نگاه میکنم ... تابلوی راهنمایی وجود ندارد... بعلاوه از پلیس هم خبری نیست. کارت را که در دستگاه میزنم. مامور پلیس را میبینم. خشکم میزند. ظاهراْ از پشت یکی از درختها در آمده است. با مراد و راننده تاکسی ها سام و الیک میکند. بطرف ماشین من میآید. با صدای بلند میگویم همین الآن پولم را میگیرم و اشاره به شیشههای پائین کشیده ماشین میکنم ...که یعنی نمیخواهم بمانم و برای رفتن عجله دارم. سرش را تکان میدهد و بر میگردد به سمت دیگری ...یعنی که رفتم.
پول را توی جیبم میگذارم. تا بر میگردم ... دوباره خشکم میزند. جریمه را نوشت و انداخت توی ماشین. گولم زده بود.
۳. سر چهارراه جعفر آباد است . چراغ سبز شده اما همچنان طرفهای سمت قرمز دارند میآیند. یک نیسان آبی رنگ که راننده گندهای پشتش نشسته گاز را تا آخر فشار میدهد و دست را بر روی بوق میگذارد و از جلوی ماموری که آرام و خونسرد به ترافیک گره خورده و رانندگان لجام گیسخته مینگرد میپیچد. «مامور اما همچنان بیخیال است. دریغ از ختی یک سوت.
۴. تو خیابان فردوسی جلوی سوپرمارکت ترمز میزنم ....: کاکه گیان دی بروو...
با تعجب نگاه میکنم میبینم یک مامور ظاهراْ جوانرودیست . عیال را جا میگذارم و میروم.
والله چه بگویم. جز اینکه نیروی انتظامی در کمین ماست.
با وبلاگ خواندنی و نغزتان تازه آشنا شدم. عکسهای ناب و تازه ای بودند که حتی آنها را در کتاب مستند آقای سلطانی هم ندیده ام
ایام به کام