.: کرمانشاه دیار شیرین :.

نوشته هایی از کرمانشاه

.: کرمانشاه دیار شیرین :.

نوشته هایی از کرمانشاه

الان توی مهرابادم.۴ ساعت باید وایستیم تا پرواز به اردبیل انجام بشه.تقزیبا روی همه نیمکتهای فلزی یکی خوابیده... در نمازخانه را هم قفل کرده اند. رفتم بیرون گشتی زدم... جا برای استراحت پیدا نمیشه... بذهنم رسیده که برم به یه امبولانس که بیرون وایستاده و راننده اون پیشنهاد بدم ببینم میگذاره در ازای مبلغی رو تختش دراز بکشیم.

ما نلفنمان و مخابرات.

روز پنجشنبه تلفنهای منزل قطع شد. تنها راه ارتباطی هم موبایل بود. کلی اینور آنور زنگ زدم که به 17 اطلاع بدهند. بیرون توی کوچه یکی از همسایه ها گفت که ظاهرا یک موجود وحشی کابل را بریده.

جمعه و شنبه هم گذشت. ده بار زنگ زدم. آخرش امروز دیدم که یک نفر نردبان بدست مشغول چسبکار کابل است. چقدر شاد شدم از دیدن مرد پله بدست.

آخرش بعد از سه روز مخابرات مجاهده فرمود و کابل درست شد. باید فتح نامه بنویسند در باب

اینهمه سرعت عمل

با یاد خدا

سال 1380 بود که وبلاگ را شناختم. تعداد وبلاگهای پرشین بلاگ خیلی زیاد نبود. "کرمانشاه دیار شیرین" را ساختم و تا مدتها بعد از اینکه به اینجا آمدم آن را همچنان ادامه میدادم. تا اینکه بسرقت رفت و بعد که بدستش آوردم همه مطالبم پرید.

مهم نیست که اولین وبلاگنویس شهرم بوده ام یا نه.

مهم آنست که از حدود چهار سال پیش تصمیم گرفتم بخاطر دردسرهای "احدی" از آدمها عطایش را به لقایش ببخشم. امروز اما که دردسر بزرگ برداشته شده است سعی میکنم دوباره نظراتم را راجع به شهرم بنویسم. فقط راجع به شهرم. دوست داشتم در روزنامه های دیارم مطلب بنویسم ولی وقت دربدری و در این دفتر و آن دفتر رفتن را ندارم. همینجا را دوباره مرتب کردم.

انشالله در خدمت همشهریانم خواهم بود.

یا حق

چرا خصم جانیم

روز عید غدیر است. دارم بیماری را بستری میکنم. تلفن زنگ میخورد. استاد محبت است. شاعر آرام و نازنین کرمانشاهی. به آرامی میگوید نمیآیی سری بزنی؟ و بعد می‌افزاید ترو خدا بیا سری به ما بزن. میگویم  ساعت ۲ کارم تمام میشود و عصر میآیم. 

ساعت ۳ بعد از ظهر زنگ میزند و میگوید چرا نیآمدی؟..... گوشی را به دخترش میدهد و او میگوید که حال پدر خوب نیست. به سرعت میروم. در راه همه‌اش به این فکرم که لحن آرام این مرد هیچوقت رنگ عتاب و درخواست بخود نمیگیرد. این است  که پی نبردم  درخواستی دارد.

در خانه ، آقای محبت همچنان آرام بر روی مبلی نشسته، خیس عرق است. فشار خونش را میگیرم ۲۲۰ میلیمتر بر روی ۱۴۰ میلیمتر. در دل وحشت میکنم. از او میخواهم که برویم یک نوار قلب بگیریم.

آرام بلند میشود ، وضو میگیرد و نمازش را میخواند و بعد همراه با دخترش راه میافتیم. در راه منهم تنگی نفسش را حس میکنم.

به بیمارستان امام علی ( ع) میرسیم. دوستان و همکاران قدیمی، میآیند و الحق بسرعت کارها را انجام میدهند. پرستار جوان وقتی میفهمد بیمار همان آقای محبت شاعر است با مهربانی و احترام دوچندانی به کارش ادامه میدهد.

در این بین به آقای اکرادی زنگ میزنم. سریع با آقا رضا میرسند. نگرانند با آقای محبت کمی حرف میزنند.

حال استاد با پائین آمدن فشار خون بهتر شده اما مانیتور گویای ضربانهای نابجای بطن است. رزیدنتها هم میآیند و با احترام برخورد میکنند. دلم میخواهد بدانم متولیان فرهنگ چه عکس العملی نشان میدهند ، وقتی بدانند شاعر شهرمان و چهره فرهنگی کشور ناخوش است. میروم و آهسته به آقای اکرادی میگویم کاش به این ارشادیها خبر بدهی. بد نیست.

چند جایی تماس میگیرد و از شما چه پنهان که یک کم هم پیاز داغش را زیاد میکند. میگوید به چند نفر از روسا خبر دادم. حتماً میآیند.

استاد سابقه بیماری قلبی دارد. از نوار قلبش پیداست و بعد خودش همچنان آرام میگوید که قبلاً همینجا بستری شده. نمونه خونش را خودم میبرم آزمایشگاه تا سریعتر آنزیمهای قلبی را بررسی کنند. میگویند 3 تا 4 ساعت بعد جواب حاضر میشود. 

زنگ میزنم به رئیس آزمایشگاه و وقتی میگویم استاد محبت را آورده ام و الان منتظریم تا جواب آنزیمها را بگیریم، گوشی را قطع میکند و در کمال ناباوری 5 دقیقه بعد تماس میگیرد که برو جواب را بگیر.

الحمدلله آزمایشات نتایج بدی ندارند. میرویم خدمت دوستان که استاد را مرخص کنند. میگویم خودم مراقب ایشان هستم. نمیگذارند. میگویند دکتر بگذار تا مطمئن مطمئن بشیم.

ساعت به حوالی 9  شب میرسد. استاد ترخیص میشود. پرسنل بگرمی خداحافظی میکنند.

استاد لبخند ملایم و نجیبی میزند و سوار ماشین من میشود. از در بیمارستان که بیرون میزنم.

پنجره را پائین میکشم . استاد محبت نفس عمیقی میکشد و هوای پاک و خنک را بدورن ریه میکشد. از در که بیرون میرویم دستی برای نگهبان تکان میدهم.

میرویم. در حالی که خبری از هیچ یک از متولیان فرهنگ و ادب و فرهنگسازی نمیشود.


بعد الکلام:

**********************


قتل در برابر دیگان بیتفاوت و عمو فتح الله ما

۱. ملت آنلاین خبری را در مورد قتل یک جوان بدست مرد دیگری در میدان کاج تهران نوشته بود. فیلمش را هم عابرین یا ناظرین با موبایل برداشته بودند. قاتل بر سر مسائل ناموسی مقتول را با چاقو میزند. ۴۵ دقیقه ملت شاهدند و همینجور از مضروب خون میرود اما هیچکس کاری نمیکند تا جوان بمیرد. در صحنه های فیلم ضارب عربده میکشد و علیرغم فاصله اش از مضروب غرقه در خون باز هم احد الناسی کاری به ماجرا ندارد. تماشاچی ها انگار دارند لذت میبرند. مثل روم باستان و گلادیاتورهایش و محظوظ شدن از دیدن منظره خونریزی. آن گوشه ها یک مامور هم دیده میشود که او هم نظر است.

۲. عمو فتح‌الله حالا بازنشسته است. کارش را بعنوان پاسدار کمیته شروع کرد. در کرمانشاه فرمانده بود. هنوز هم یلی است با غیرت و تعصب. تعریف میکرد از یک آدم اوباش ... از آن معروفها که شهربانی چی ها هم دور و برش نمیرفتند. چون آب چشم همه را گرفته بود. میگفت خبر دادند که یارو گنده لاته یه دختری را ربوده و چند روز در خانه‌ای بسته بود و مورد تعرض قرار داده بود. عمو فتح الله با نیروهاش رفته بودند به مکان گنده لاته تا بگیرندش. میگفت وقتی فهمید بچه های کمیته آمده اند، رفته بود پشت بام و با قمه بدستش عربده کشی که  شهربانی شاه هیچ گهی نخورده .... حالا شما .... لخت. بهش میگن بیا پائین تسلیم شو که گویا میره دختره رو میکشه رو پشت بام. میخواد کاری بکنه که یه گلوله میخوره بهش. و بعد سند عربده کشی تو اون محل برای همیشه و برای همه گنده لاتها بسته میشه.

دیدن این فیلم بد جوری منو بیاد بسته شدن پرونده لاته انداخت.


فیلم قتل در سعادت آباد

مشاهده

دانلود


متن خبر:

45 دقیقه بی‌تفاوتی در سایه وحشت


جزئیات تسلیم شدن عامل جنایت میدان کاج

امروز دیدمت

امروز دیدمت

بعد از ۲۴ سال

تو ، ابوالفضل و سید. همونجا... اون بالای تپه.... 

یاد شوخیهات و خنده‌هات هنوز زنده‌س تو خاطرم

خیلی وقته گذشته...

اما...  

            انگار این لحظه .... همین چند لحظه پیش بود.

یاد اون ترکش توی گردنت افتادم.... همونکه  خودت با دست کشیدیش بیرون... یادته ؟ گذاشتیش لای دستمال

گفتی میبرم برای سجاد... و بعد خندیدی .... از گردنت خون سرخ و گرمی بیرون میزد...

هنوز بیادتم. برادر.... هنوز. با این همه آدم سیاه دل .... جات واقعاْ خالیه خالی خالیه.

دوباره سلام

یکسال پیش، اینجا را تعطیل کردم.

دوستان زیادی علت را میپرسیدند و میخواستند چرایی این فترت را بدانند. بدور از هر حاشیه‌ای و جدا از هر مرام و خطی، از امروز باز میگردم تا فقط از خوبیهای کرمانشاه و از مردمان نیک و زیبائیهای این دیار بنویسم.

یا علی

خدا حافظ

بعد از اینکه یکی از هم اداره ای های مکرمه  صدایم کرد و تهدیدات فرمود که میدهند ببرندمان و با چاقو خط خطی مان کنند و اینکه میدهد خط بندازند یک جایی که تا ابد بیاد ضربت کنیزک بمانیم ووو...  

کلی فکر کردیم تا پی بردیم همه اش برمیگردد به دنیای مجازی و توهمات مجازی که باعث شده یک زیدی، مخدره ای را بفرستند سراغمان که چاقویمان بزند.  

از کامنتهایی هم که این اواخر بعضی هاشان از تیغ خودسانسوری در رفته میتوان یک چیزهایی فهمید. 

بهر حال قصد همین یکی دو سطر را هم نداشتیم لیکن از آنجا که قاطبه دوستان گاه که زیارتشان میکنیم و گاه که میل (mail) میفرمایند میپرسند که: آغور بخیر...نمینویسی؟ دلیل را بصورت فشرده ذکر نمودیم . پس به امید "شاید وقتی دیگر" 

والسلام 

عزت مستدام




خود زنی...

                                                                  ۲ سال پیش یا شاید بیشتر بود که پشت پنجره با بی ادبی تمام داد زد...آااای دکتر...

حشمت بود. اعتیاد شدیدی داشت به هر نوع ماده ای که فکرش را بکنید و ایدز هم داشت. کمی که معطل شد  شروع کرد به فحش دادن... به جد و آباد من. خواستند پلیس خبر کنند اما نگذاشتم. خمار بود. متادونش را که خورد٬ بعد از دقایقی برگشت و سر بزیر عذر خواهی کرد. همه ازش میترسیدند و جرات نداشتند که دمخورش شوند.

مدتی بعد من از درمانگاه رفتم و  باز٬بهمن ماه سال قبل که برگشتم حشمت هنوز آنجا بود. از ۱۳۰ نفر بیمار تحت درمان ٬ جمع زیادی هنوز معتاد بودند و هر کاری را که فکر بکنید میکردند بجز اینکه درمان شوند.

امروز بیش از ۹۰ نفر بیمار پاک داریم. تقریباْ هر روز تستهای کنترلی را انجام میدهیم. حشمت اما تستهایش مثبت است. از بهمن تا حالا هر بار خواسته ام تستش کنم گفته که کیت را خراب نکنید مثبتم.

چند بار خواسته ام اخراجش کنم ٬ یکبار هم بیرونش کردم اما رفت و روز بعد برگشت و گفت که میخواهد پیش من باشد. هر روز قول داد. گریه کرد از بدبختیهایش گفت از اثر شیشه از تاثیر حشیش با متادون. این چند روز بوی گند نمیداد ٬ لباسش مرتب شده بود ٬ با کسی حرف نمیزد.

امروز دیدمش پشت در ایستاده٬ تلو تلو میخورد. صدایش کردم و گفتم آقا حشمت بیا تست بده.

بر وبر نگاهم کرد. آمد توی درمانگاه... باز نگاهم کرد و یکمرتبه فریاد زد و بعد با یک تیغ موکت بری شریانهای دست چپش را زد. دویدم بطرفش اما رگش را زده بود و خونش بر روی زمین میپاشید.

با چشمهای آبی کم فروغش نگاهم کرد و رفت بیرون... همه شوکه شده بودند...

از پشت پنجره اتاقم صدا زد: آااااای دکتر. آاای دکتر...

گفت: دکتر ببخشم. خیلی در حقم لوطی گری کردی.. خیلی آقایی کردی...

ولی  هیچوقت ترک نمیکنم.

گفتم : حشمت بخاطر همه اینها... بخاطر رفاقتمان... هدفم اینه که پاک بشی...

خنده تلخی کرد و گفت : آااااااااای دکتر مه آخر خطیم. آخر خط. چه میگی آااااااای دکتر.

حشمت را در حالیکه خون از دور تنظیف پیچده بر روی ساعدش میچکید... خون قرمز روشن آلوده به ویروس مرگ٬ به بیمارستان بردند. تا شاید چند صباحی بیشتر در دنیایی که خودش هم نمیخواهدش بماند.