عرض شود بحضور شما ، همانطور که در تصویر ملاحضه میفرمائید یک ساختمان بلند مرتبه! آمده و درست جلوی خانه های مردم تا هرجا که دلش خواسته بالا رفته. از این دست مناظر را در کرمانشاه به وفور میتوانید ببینید. صاحبان پول بطرفه العین هر کار که دلشان خواست میکنند و همچون این نمونه جلوی خانه مردم را سد میکنند. شهر کرمانشاه از این دست نمونه های تضییع حق را بسیار در خود دارد.
جالب اینکه شورای شهر کرمانشاه که بایستی بعنوان مدافع حقوق مردم عمل کند بنظر میرسد که خود یکی از عوامل تشدید نابسامانی در امر شهرسازیست.
سایت مسابقات جهانی ریش و سبیل را ببینید و حالش رو ببرید!. توضیح اینکه در همین ولایت خودما کم نیستند سبیلهایی و ریشهایی که اگر به این مسابقات راه پیدا میکردند پوز قهرمانان پوشالی مسابقه را میزدند.
10 روز پیش پدرم در بیمارستان چهارمین شهید محراب بستری شد و تحت عمل جراحی قرار گرفت. دیشب مادرم زنگ زد که حال پدرت بد شده. تمام شب گذشته را بر بالین پدرم بیدار بودم. شکمش درد میکرد گفتم شاید از معده اش باشد اما به هیچ دارویی جواب نمیداد. دمدمای صبح شکمش سفت شد و من ، مضطرب و نگران از شکم حاد که اصطلاحی است برای طیفی از بیماریهای حاد و مرگبار داخل شکم مثل آپاندیسیت راس ساعت 8 همراه مادرم وارد بیمارستان امام خمینی کرمانشاه شدیم که نزدیکترین اورژانس جراحی به ماست.
داخل اورژانس دوربین های مدار بسته که به ابتکار مدیر قبلی و بمنظوری نامشخص نصب شده اند حرکات ملت و پرسنل را ثبت میکردند. یک ربعی که گذشت موفق به پیدا کردن پرستار مسئول قسمت ارژانس جراحی شدم و او مشکل را پرسید . گفتم مشکوک به شکم حاد است. خیلی ملایم و با طعنه گفت: کی بهت گفته آقااااااااا! گفتم : خودم پزشکم. رفت تا به پزشک زنگ بزند. پدرم پیچ و تاب میخورد و اعصاب من خورد تر و فرسوده تر میشد. مادرم نگران کناری ایستاده بود و دعا میخواند. دوربینها رو به ما بود و احساس بدی را در آدم ایجاد میکرد ....حس اینکه در یک مرکز امنیتی ایستاده ای ....حس اینکه تحت نظر هستی....
دکتر از دوستان بود. خیالم راحت شد. دستور سونو گرافی مینویسد... بعد گفت فلانی الان دکتر... توی اطاق عمله کاش پدرت رو ببریم تا ببینه.
خودم ویلچری میاورم . کسی نیست که مریض را انتقال بدهد. خودم از راهروهای پیچ در پیچ و دوطبقه ساختمان او را تا در اطاق عمل میبرم.
پدر همچنان از درد بخودش میپیچد. انجا هم جراح به شکمش دست میزند: احتمال زیاد کیسه صفراست و اضافه میکند که باید سونو گراف بشه!
پدر را دو باره تا قسمت رادیولوژی میبرم.عرق از چهار ستن بدنم راه گرفته. مادرم هم رفته تا نمونه خون را بدست آزمایشگاهی ها برساند. جلوی رادیولوژی ملت صف بسته اند. زنی آنجا میگوید: هووووووووی عمو ویس تو نوبت! مه شی نوبتیه ها.
هیچی نمیگم و تو میرم. به خانومی که اونجاست میگویم پدرم وضع حادی داره و ممکنه هرلحظه احتیاج به جراحی داشته باشه. از زیر چشم نگاهم میکند و با دست به دفترچه اشاره میکند. وقتی خوب به دستور دکتر نگاه میکند. رو بمن کرده و میگوید این اعتبار نداره.... مهر پزشک عمومی قبول نیست برو بده یه متخصصی برات بنویسه. میگم خانم پزشگ بیمارستان اینو نوشته! میگه بهرحال قبولش نداریم.... داغ میکنم اما مادرم پا درمیانی میکند و دوبار به طبقه دوم میرود و بر میگردد.
ملت همینجور صف کشیده اند برای رادیوگرافی و سونوگرافی و سی تی اسکن. باز حواله مان میدهند به یکی دیگه و اونهم به یه نفر دیگه و بعد هم میکویند باید در نوبت بایستیم.
پدرم پیچ و تاب میخورد. یاد مرحوم حاج فوائدی پدر دوستم می افتم که همینجا اینقدر معطل شد که فوت کرد....یاد مریضی میافتم که تو دوره انترنی خودم لوله آزمایش را داده بودند دستش تا ببرد آزمایشگاه و یارو بیچاره در راه مرده بود....
یه دفعه به کله ام میزند. ویلچر را بدو بدو ...کلی راه میدوانم تا جلوی ساختمان مدیریت.....
با التهاب به طبقه دوم میروم...اتاق رئیس ( رئیس دوستم است) منشی سبیل کلفت میگوید: والا نیسش....
سراغ مدیر را میگیرم میگوید : ها ناو جه له سه...
با کله میپرم توی اطاقش
در حال گفتگو با خانو میست....هاچ و واج به چشمان من که احتمالا بقول شاعر خون پالا هم شده نگاه میکند.... بی اختیار شروع به هوار زدن میکنم:آااااااااااااای بی وجداناااااااا...... و دفترچه بیمه پدرم را بسمتش پرت میدم....
سعی دارم از امروز خوبیها را بنویسم و از خوبها بگویم. از هرجا و باهر مرامی که باشند. از کسانیکه به مردم ما خدمت میکنند. بدیها را بخودشان میگذارم و به خوبیها میپردازم باشد که ذکر خوب در روح و روان ما جای نشین شود. امروز از نوبخت میگویم که سالهاست دلم میخواهد از او بنویسم. حال مختصری را برایتان مینویسم بقدر رفع تشنگی که کرامات و علو طبع مردان بزرگ و سخی همچون کشیدن آب دریا برای من ناچیز بس صعب و مشکل است.
معلم بازنشسته است. از بیماریش میگوید. از اینکه چند سال قبل عمل کرده. میگوید بدون اینکه به خانواده بگوید به تهران رفته و مقدمات کار را فراهم کرده است. میگوید در غربت و بیماری یکمرتبه به یاد رئیس اداره افتاده که حالا نماینده مجلس شده. سراغش میرود و محمد باقر نوبخت نماینده مردم رشت در مجلس شورا با روی باز پذیرای او میشود و بعد به برادرش که معاون وزیر بهداشت است تلفن میزند و سفارش دوستش را میکند....
وقتی از آقای نوبخت مدیر کل اسبق آموزش و پرورش کرمانشاه میگوید اشک در چشمانش حلقه میزند.
چند روز بعد جراحی انجام میشود و او روی تخت بیمارستان دراز کشیده و به بیماران دیگر نکاه میکند که آشنایانشان بدیدنشان می ایند. دلش میگیرد. تنهاست....
یکمرتبه چند پرستار بدو بدو میایند و ملحفه هایش را عوض میکنند. مدیر بیمارستان خودش دستپاچه دور و بر او میدود و میگوید آقا چرا خودتون رو معرفی نکردید. معلم پیر خودش هم مات و متحیر مانده...
چند دقیقه بعد است که متوجه قضایا میشود: آقای نوبخت بهمراه برادرش دکتر نوبخت و خانواده خودش به عیادت مرد کرمانشاهی آمده اند.....
معلم پیر بغض گلویش را گرفته و همچنان با حال منقلبش از خوبی و مرام محمد باقر نوبخت مدیر کل سابق آموزش و پررش کرمانشاه میگوید.
من نیز از آنجا که فرزند یک معلم هستم روزی با والده ام و در پی مشکلی به نوبخت مراجعه کردیم. او مردی بسیار مودب و موقر بود که در کلامش طمئنینه خاصی نهفته بود از مادرم سراغ همکاران کرمانشاهی را گرفت و از خوبیهای مردم کرمانشاه گفت و اینکه در هرجا که باشد سعی میکند در خدمت مردم کرمانشاه هم باشد.... آنروز نوبخت در حق ما محبت بی اندازه ای را روا داشت.
------------------------------------------------------
بیو گرافی:
نام: محمد باقر نام خانوادگی:نوبخت حقیقی
نام پدر: مرتضی
تاریخ تولد: ۲ فروردین ۱۳۳۲
صادره از: رشت
میزان تحصیلات: دکترای مدیریت منابع انسانی از ایران و دکترای اقتصاد از اسکاتلند
شغل پدر: آزاد
شغل مادر: خانه دار
همسر: فوق دیپلم بهداشت - کارمند
فرزندان: سه پسر، توحید ۲۳ ساله، دانشجوی مدیریت صنعتی
حسین ۱۹ ساله، دانشجوی مهندسی عمران
سینا ۱۳ ساله، دانش آموز