امروز دیدمت
بعد از ۲۴ سال
تو ، ابوالفضل و سید. همونجا... اون بالای تپه....
یاد شوخیهات و خندههات هنوز زندهس تو خاطرم
خیلی وقته گذشته...
اما...
انگار این لحظه .... همین چند لحظه پیش بود.
یاد اون ترکش توی گردنت افتادم.... همونکه خودت با دست کشیدیش بیرون... یادته ؟ گذاشتیش لای دستمال
گفتی میبرم برای سجاد... و بعد خندیدی .... از گردنت خون سرخ و گرمی بیرون میزد...
هنوز بیادتم. برادر.... هنوز. با این همه آدم سیاه دل .... جات واقعاْ خالیه خالی خالیه.