.: کرمانشاه دیار شیرین :.

نوشته هایی از کرمانشاه

.: کرمانشاه دیار شیرین :.

نوشته هایی از کرمانشاه

میرزا رضا کلهر

درگذشت نامدار ترین خوشنویس دوره قاجار

نقل از: – حیات

میرزا محمد رضا کلهر(کرمانشاهی) نامدار ترین خوشنویس دوره قاجار در 29 امرداد ماه سال 1271 خورشیدی برابر با 25 محرم الحرام 1310 ه. ق دار فانی را وداع گفت.
میرزا محمد رضا کلهر در یکی از روزهای تابستانی سال 1245 ه. ق در کرمانشاه متولد شد. پدرش محمد رحیم بیگ سردسته سواره رو فوج کلهر بود . ایل کلهر که شهرتش را از سوار کاری و شمشیر زنی بدست آورده ، تمام جوانانش را به آموختن سوارکاری و شمشیر زنی وادار می ساخت و محمد رضا نیز از این قاعده مستثنی نبود. برادر بزرگش ، نوروز علی سوار کار و شمشیرزن ماهری بود .
بعد از درگیری که بین ایل کلهر و دیگر قبایل ایجاد شد، محمد بیش از پیش خود را با جنگ و گریز بیگانه می یافت، چون به خلوت ، انزوا ، صلح وآشتی تمایل داشت. او بعد ازاتمام این درگیری، مصمم شد، شمشیر و اسب را با وجود مهارتی که کسب کرده بود، برای همیشه رها کند . تصمیم گرفت خواندن و نوشتن را از پسر عمویش که خط خوشی داشت ، بیاموزد. در همین روزها، به قلم باریک نی و خط خوش پسر عمو، دلبستگی پیدا کرد. گویی از پیچ و تاب خط به آرامش قلبی می رسید.
هنگامی که محمدرضا سنین کودکی را پشت سر گذاشت ، نوروز علی به امر پدر، این فنون را به محمدرضا آموزش داد . او گاهی از بی توجهی محمد رضا گله می کرد. محمدرضا روحیه خود را با این فن سازگار نمی دید، چون آنقدر که از تماشای یک لاله وحشی لذت می برد، از سوارکاری و شمشیرزنی چیزی دستگیرش نمی شد.
آنقدر از روی خط پسرعمویش نوشت تا یقین کرد مثل او نوشته است. شاید هم بهتر" اما افسوس که در میان ایل، استاد خوشنویسی نبود، تا بتواند نزد او خطش را به سرانجام برساند . سرانجام تصمیم گرفت برای نیل به مقصودش به تهران عزیمت کند. این مساله را با پدر بازگو کرد، رضایت پدر او را خشنود ساخت و با اعتماد به نفس بیشتری راهی "دارالسلطنه" – پایتخت شد.
محمدرضا در تهران، شاگرد مکتب میرزا محمد خوانساری شد. میرزا، خط نستعلیق را به استادی و مهارت تمام می نوشت، و دارای شهرت بسیار در این خط بود. محمد هر روز صبح کنار اسباب کتابت استاد خود می نشست و هنگام نوشتن استاد، تمام حواسش را به قلم و حرکت دست او معطوف می کرد. وقتی استاد می نوشت، در خیالش بال هایی ناپیدا او را به سمت لذتی درک ناشدنی پرواز می داد.
محمد، هر روز مشق هایش را به استاد می داد، استاد آنها را تصحیح می کرد. زیر بعضی از کلمات ، کلمه را دوباره می نوشت ، ضعف های کار را توضیح می داد و عقیده داشت :«خطش وحشی است و باید رامش کند، بدون قاعده و قانون نوشته، باید به خط استاد نگاه کرده و جزئیات رادقیق اجرا کند، نه کم و نه زیاد.»
سه سال از شاگردی محمدرضا گذشت ، به قول استاد ، خطش رام شد و شکل و شمایلی پیدا کرد. او بدون ذره ای تردید، هر روز ساعت ها مشق می کرد، هم مشق نظری (سیر در خط استاد) و هم مشق قلمی (بر روی کاغذ قلم می زد و به سطر نویسی و سیاه مشق می پرداخت) روزها با قلم کتابت، مشق خفی و ریز و شب ها با قلم درشت، مشق جلی می کرد.
گذر زمان محمدرضا را از خوشنویس ناشی و تازه کار چند سال پیش که حروف و کلمات را با ذوق و سلیقه شخصی می نوشت(بدون رعایت تناسبات و نسبت های خط )، به شاگردی در پایه استاد تبدیل کرد. آخرین مشقی که به استاد نشان داد، مورد تمجید او قرار گرفت و به او گفت: از این به بعد جستجو کن و از آثار استادان قدیم، نکته هایی تازه بیرون بکش و در نهایت خطی بپرور، که بدون امضا معلوم شود خط توست.
از آن به بعد از هر کس که در خوشنویسی سر رشته ای داشت ، سراغ مرقعات ( مجموعه ای از آثار خط یا نقاشی که به شیوه ای هنرمندانه کنار هم قرار گیرد) استادان گذشته را می گرفت. با این که خرید اغلب مرقعات و قطعات برای او ناممکن بود، اما تا جایی که دخلش اجازه می داد، آنها را خریداری می کرد و بقیه را از دیگران به امانت می گرفت ، تا از روی آنها مشق کند. محمدرضا از آثار استادان درگذشته، بیشتر از همه به خط میرعماد الحسنی علاقه داشت ومناسب ترین خط را، خط میرعماد می دانست. او هنگامی که شنید روی سر در یکی از حمام های قزوین، کتیبه ای به خط میرعماد وجود دارد، به قزوین رفت .
محمدرضا کلهر در سال 1264 (ه. ق) پیغامی از طرف دربار دریافت کرد که برای تعلیم خط به ناصرالدین شاه راهی دربار شود. در مجلسی که برای معرفی او به شاه ترتیب دادند، امیر کبیر صدراعظم و چند نفر دیگر حضور داشتند. امیر به گرمی از "کلهر" استقبال کرد و قرار شد هر هفته در دو جلسه به شاه تعلیم خط بدهد. شاه به خوشنویسی علاقه داشت، اما با تنبلی مشق می کرد. گاهی وقت ها که میرزا برای تعلیم می رفت، شاه به بهانه ای واهی از گرفتن سرمشق امتناع می ورزید.
در همین روزها نوروزعلی هم به تهران احضار شد تا در دربار، به عنوان میرشکار سلطنتی خدمت کند. چند صباحی که گذشت، محمدرضا به اصرار برادر راهی ایل و دیار شد. دختری که مادرش برای او نامزد کرده بود، مورد پسند او نیز واقع شد و ازدواج سرگرفت.

بعد از ازدواج، ناصر الدین شاه به او پیشنهاد کرد، به دارالطباعه (به ریاست محمد حسن خان) برود و حقوق بگیر دائم آنجا شود. اما کار در دربار با روحیه محمدرضا سازگاری نداشت، با اینکه روزگار به سختی می گذرانید، اما خم به ابرو نمی آورد و زیر بار منت نمی رفت.
پس از چندی به منظور تعلیم خط به دو پسر قوام الدوله (از منشیان میرزا آقاخان نوری صدر اعظم ناصر الدین شاه) به منزل او رفت. برایش حجره خصوصی ترتیب دادند. حقوق خوبی هم دریافت کرد. در آنجا به عادت همیشه تا دیر وقت در پرتو نور چراغ های گردسوز، در همان حجره مشق می کرد. یک شب از خستگی قلم در دست، سرصفحه مشق به خواب رفت. بعد از لحظاتی بیدار شد و مشق کردن را ادامه داد.
او متوجه شد که ضرباتی به شیشه پنجره می خورد. با دقت بیشتر توانست شبح صورت قوام الدوله را پشت پنجره ببیند که به او نگاه می کند. قوام به او گفت: کاشکی من هم صاحب چنین خط زیبایی بودم ! محمدرضا گفت: از عدالت خدا دور است که این همه مال و منال و خدم و حشم به تو داده، خط مرا هم به تو بدهد. سگرمه های قوام در هم کشیده شد و بدون اینکه چیزی بگوید رفت. فردای آن روز محمدرضا اسبابش را جمع کرد تا آنجا را ترک کند.
کلهر در سال 1300 به رغم نفرتی که از همراهی با شاه داشت، وقتی از اعتماد السلطنه شنید که سفر مشهد مقدس در پیش است، به شوق زیارت حرم امام رضا (ع) همراهی با کاروان شاه را قبول کرد. طی سفر، اعتمادالسلطنه روزنامه ای به چاپ رساند که میرزا کتابت متن آن را به عهده داشت. به تدبیر اعتمادالسلطنه، تمام وسایل چاپ سنگی همراه کاروان بود و هر چند روز یک بار، متن سفر نامه و گزارش های روزانه، نوشته شده و در شش یا هفت صفحه، به شیوه چاپ سنگی منتشر می شد. روزنامه، قطعی به اندازه یک ورق داشت و شماره اولش، در روز یکشنبه یازدهم شعبان 1300 (ه.ق) در دماوند و شماره دوازدهم آن در روز یکشنبه دوازدهم ذی الحجه در خاتون آباد، پنج فرسنگی تهران، منتشر شد.
به سبب قحطی که سراسر تهران را فرا گرفته بود ، کلهرهم به دلیل گرسنگی های دراز مدت، لاغر و تکیده شد. دائم چرت می زد. صداها را به سختی می شنید. نفس هایش به سختی بالا می آمد ، اما کم کم کند شد ، قلبش از تپش باز ایستاد و چشم هایش به افقی دور خیره ماند و در چنین روزی چشم از جهان فرو بست. در روزگار نامردمی ها، شیخ هادی نجم آبادی با تعدادی از یاران با وفا، بر جنازه میرزا محمد رضا کلهرنماز خواندند و او را در قبرستان محله حسن آباد، به خاک سپردند.
میرزا محمد رضا کلهر در خط نستعلیق بعد از میرعماد قزوینی بهترین خطاط به حساب می آید و او را از میر عماد کمتر نمی باشد. او را مردی درویش منش ،خوشخوی ، سبکروح و بذله گو می دانستند. محظری مطبوع و طلعتی محبوب داشته است .
از میرزا محمد رضا کلهر، دو دسته آثار باقی مانده است:
الف) آثار چاپ سنگی عبارتند از: مخزن الانشاء، قسمتی از دیوان فروغی بسطامی، قسمتی از ریحانه الادب ذکاءالملک فروغی، قسمتی از دیوان قاآنی، منتخب السلطان سعدی و حافظ، مناجات خواجه عبدالله انصاری، رساله غدیریه، فیض الدموع، نصایح الملوک، قسمتی از سفرنامه کربلای ناصر الدین شاه، روزنامه اردوی همایون و قسمتی از روزنامه شرف.
ب ) آثار دست نویس آن استاد عبارتند از: مخزن الانشاء، فیض الدموع، گاهنامه ها و تقویم ها، خواص السور (در حاشیه و متن قرآن مجید)، سیاه مشق ها، فرامین، مناشیر و عریضه های گوناگون.

من و بصیرت

۱-

زرررنگ زرررررررررنگ |صدای زنگ تلفن|

* بقرمائید؟ بله خودم هستم

¤ ( آنور خط) : هی هی هی هی ... (خنده) بابا ایول حال کردم برای این سایتت... احسنت به مقالاتت...

* کدام سایت ؟ شش هفت‌تایی طراحی کردم و دادم تحویل صاحباش

¤بصیرت

صیرت کدامه؟ ........

۲-

* جناب... ببخشید برای تمدید دامین ۳ تا سایتی که مربوط به.... باید هزینه تمدید پرداخت بشه. ضمناً هزینه های اولیه را هم به بنده هنوز ندادند. یکسالی میشه ها!

¤ هی هی هی هی ( یک خنده کوچولو همراه با نگاهی که برق درایت و دانش از آن ساطع میشود درست مثل نگاه هرکول پوآرو در آنجا که طرف را گیر انداخته) : هزینه‌های بصیرت را از کجا میگیری؟

۳-

 زررررررنگ زررررررررررنگ! ( تلفن منزل- نیمه شب)

¤ چطوری دکتر؟

* الحمدلله...بفرمائید

¤ ... ببین یک کمی مواظب باش این بصیرت که درست کردی کار میده دستت ها!

* آقا به پیر به پیغمبر.... من درست نکردم. از کجا فهمیدین که کار منه؟

¤ هی هی هی ...خوب تو به این‌کارها واردی ، دانشش را هم داری ، سایت هم که میفروشی. اهل مطالعه و دست به قلمم هم که هستی...

 

۴. یک مکالمه تلفنی دیگر

¤ ئی  بصیرته دیدی؟

* آره به لطف دوستان چند روز پیش باهاش آشنا شدم.

¤ سیکو، مه در عرض سه سوت صاحبشه پیدا موکونم و ننه شه به اضاش مینی‌شانم.مه .... مه (نصیحتهای تهدیدآلود)

* خوب اینا چه ربطی به بنده داره؟

¤ هی ایجوووو

 

الف} بصیرت سایت نیست، یک وبلاگ است . بین وبلاگ و یک سایت خیلی فرق هست، وبلاگ را قبلاً یک شیر پاک خورده‌ای درست  کرده. سایت را باید ثبت کنی و اسم و آدرست مشخص است و بعد میآیی طراحی میکنی و هزار بد بختی دیگر. تا راه بیفتد. و کلاً باید برایش پول خرج کنی.

ب) به جده سادات من نمیدانم بصیرت مال کیه. من شخصاً از دوم خرداد استان کرمانشاه و دروغگوهای تنگ نظر و اقتدارگرای تاجر مسلک آن متنفرم. نفرتم هم ۳۰ درصد بدلائل ظلمهاییه که به شخص خودم کردند و ۷۰ درصد بدلیل بی‌عدالتیهائیه که درخق جامعه من روا داشتند. اینها ماهیتاً خفاشکانی هستند که از نور یک شمع هم در هراس هستند.

من برای این حرفهام دلیل دارم، و هرکس خواست بیاید تا باهاش بحث کنم ، آنچنان که با یکی از روحانیون طرفدار این جریان بحث کردم و ایشان تنها با شنیدن داستان دردناک خودم و سعایتی که جناب آقای دکتر س. رئیس قبلی‌مان ، همه جوره در خقم روا داشته بودند ، سرشان را پائین انداختند.

ج) معتقدم ، اینهایی که ۸ سال بعنوان خشونت طلب از سوی باند دوم خرداد تبلیغ شدند، یک تار مویشان شرافت دارد به تمام آقایان گل بدست لبخند به لب. این را هنگامی فهمیدم که در یک جمع انتلکتوئل مدنی‌کار! - لقب من به هوار کنندگان عنوان جامعه مدنی!- وقتی مطابق مد آنروزها داشتند به حاج صادق اشک‌تلخ فخش میدادند ، تنها پرسیدم : شما تا حالا با ایشان برخورد داشتید؟ اصلاً او را دیده‌اید؟ باهاش بحث کردید؟ ... من چند باری که دیدمشان بنظر نمیرسد اینهایی که در موردش میگید شرط انصاف باشد.  بعد شدم مزدور، خائن، فاسد، انصار و ....

همان موقع فهمیدم که آقایان چه ذاتی دارند.

 

جان کلام:

بصیرت مال من نیست. جزء گروهی نبوده‌ام، زیر علم کسی و گروهی سینه نزده‌ام، پست اداری بنده در همان آبادی است که بوده، حقوق بنده ۴۱۰۰۰۰ تومان است با ۱۵۰ هزار تومان قسط ماهانه، ... اینرا  جهت اطلاع عزیزان اصلاحاتی میگویم که بدانند اگر از احمدی‌نژاد خوشم میآید فقط به این دلیل است که با آمدنش دکان خیلی‌ها را تخته کرد. والا ما همانی هستیم که بودیم. بابت همین خوش آمدن هم که میتواند تنها یک احساس باشد نیز همه جوره در همین دولت احمدی نژاد ، اذیتم کرده اند و میکنند.

اما از همین حالا به صراحت اعلام میدارم که حاضرم اولاً یک سایت رسمی و با تمامی امکانات را در اختیار هر گروه اصولگرا و از جمله همین برو بچه‌های بصیرت قرار بدهم. کارهای فنی آنرا هم بعهده میگیرم.

چند تا ایمیل هم برای این بچه‌ها فرستادم که منتظر جوابم.

 

جینگلیشی

راستش چند سالی هست که فینگلیش یا پینگیلیش بین کاربران اینترنت ایرانی رواج یافته است و همانطور که میدانید در این شیوه نگارش زبان فارسی را با حروف انگلیسی تایپ میکنند.
خوب ضرورت است دیگر و اختراعی است زائیده احتیاج. یادم میآید که دامنه این اختراعات قدیمی تر از اینترنت و کامپیوتر است، آنگاه که کتابهای مکالمه بزبان انگلیسی کوچه بازاری ، برای درک خواننده کم سواد و یا بیحوصله! جملات محاوره و حتی لغات انگلیسی را به فارسی مینوشتند که مثلاً:
هو دوو یو دوو؟ ... فاین تنکس . مای نیم ایز غلام، واتز یوور نیم؟
... آو، مای نیم ایز جین....
من دوست دارم به این شیوه بگویم "انگیلارسی" ...چطوره؟ اسم با مسماییه. فینگلیسی/انگیلارسی
بهر حال اینهم ضرورت روزگار بود و جبران نبود کلاسهای زبان انگلیسی در همه جا.
اما همین ایرانی مخترع که اتفاقاً شده است طراح وب ، آنگاه که بخواهد  یک سایت را راه بیاندازد و در آن محتوایی بزبان انگلیسی بگذارد فکر میکنید چه پیش خواهد آمد؟

ببینید:
این متنی است که در قسمت فارسی وارد شده:
-فراهم نمودن وسائل رفاهی دانشجویان و ایجاد رغبت در آنان جهت شرکت فعالانه امور دانشجویی
اصل متن

و اینهم برگردان به انگلیسی آن است.
Collecting of student's welfare possibilities and desire Creation far the purpose active participation in Student affairs.

اصل متن

حالا جالب اینجاست که همه اینها متعلق به سایت دانشگاه علوم پزشکی کرمانشاه است .

نمیدانم باید به این طرز نگارش چه گفت؟  جینگلیس چطوره؟

پول

یادمه کوچکترین واحد پولی که بدست گرفتم سکه های نصف ریال یا ۱۰ شاهی بود که معادل ۵۰۰ دینار بود. همان زمان هم ( سالهای نیمه نخست دهه ۵۰) این سکه‌ها ارزش زیادی نداشت. یه آدامس بادکنکی خروس نشان میشد باهاش خرید. و من در سال ۵۲ روزی ۱ ریال از بابام میگرقتم که سال بعد شد ۲ ریال و کلاس پنجم که شدم ، تو جیبی‌ام به ۵ ریال رسید.


تا چند سال پیش هم یکی از این سکه های ۱۰ شاهی را داشتم که به یمن تشکیل زندگی ، گم شد. اما هر از گاهی یاد آن سکه ها و متعاقبش فکر و سوآل در خصوص پولهای قدیمی و وجه تسمیه آنها من را واداشت تا بگردم و در این باره مطلب پیدا کنم.


نکات جالبی را بزبان انگلیسی پیدا کردم. اما در مقاله‌ای که خیلی مطابق با منابع انگلیسی من بود شرح مختصر و مفیدی را یافتم که برای استفاده شما در اینجا ذکر میکنم.



پول در ایران خداداد رضاخانی


واحد پول ایران بر مبنای «دینار» بنا شده. دینار، واحد قدیمی پول روم و بعد امپراتوری روم شرقی بود و «دیناریوس» خوانده می شد. یک دیناریوس روم شرقی برابر با یک سکه نقره بود که وزنش در مواقع مختلف فرق می کرد.


این واحد پول بعد از فتح اراضی روم شرقی به دست مسلمانان، از طرف اونها به عنوان نام واحد پول انتخاب شد و تبدیل شد به دیناری که امروزه هم در کشورهای عربی ازش استفاده می شه.


به همین ترتیب، سلطنتها و حکومتهای ایرانی هم از دینار استفاده می کردند. اما به تدریج، در نتیجه تورم و بی ارزش شدن پول، احتیاج به واحدهای پولی بزرگتر پیش اومد. این واحدها همه بر مبنای دینار بنا شده بودند.


اولین واحد پولی، سکه صد دینار (صنار) بود که توسط سلطان محمود غزنوی ضرب شد و به اسم خودش، «محمودی» نامیده می شد.


در همون زمان، شاهان سامانی ماورالنهر، سکه های نقره پنجاه دیناری ضرب کردند که «شاهی» نامیده می شد. در حقیقت، یک شاهی، نصف یک محمودی یا به عبارت دیگه، یک محمودی، دو شاهی بود.


بعد از اون، تا زمانهای طولانی، سکه های نقره مورد استفاده، همین شاهی و محمودی بودند. واحدهای دیگری مثل «قران» (هزار دینار) و تومان (10000) دینار، فقط واحد محاسبه بودند و عملا" هیچ سکه ای به نام قران یا تومان ضرب نمی شد (کلمه تومان از لفظ مغولی تومان به معنی ده هزار می یاد. نمونه اش رو در منصب «تومان باشی» می شود دید: فرمانده ده هزار نفر).


در دوره صفوی، شاه عباس شروع به ضرب یک سکه کرد به ارزش 200 دینار یا دو محمودی. این سکه به «عباسی» معروف شد و بسیار مورد استفاده قرار می گرفت.


در همین زمان، با باز شدن پای پرتغالی ها در ایران، سکه های پرتغالی در ایران رایج شد. این سکه ها «رئال» نام داشتند ( که هنوز هم واحد پول بعضی از مستعمرات سابق پرتغال، مثل برزیل است). این واحد پول، بر مبنای وزنش، مطابق 1175 دینار گرفته شد و در ایران به این اندازه خریده می شد.


سکه رئال پرتغال در ایران به عنوان ریال رواج پیدا کرد و کم کم دولت ایران هم خودش دست به ضرب سکه های ریال زد که برای مبالغ بالا بکار می رفت.


در اواخر قرن هجدهم میلادی، نادرشاه افشار هم یک نوع سکه به ارزش 500 دینار ضرب کرد که به اسم خودش «نادری» خوانده می شد، اما خیلی زود مردم بجای نادری، شروع کردند به استفاده از لفظ «ده شاهی» (شاهی= پنجاه دینار: 500 دینار= ده شاهی).


در طول سلطنت قاجار، سکه های مورد استفاده در ایران، شاهی، صنار، عباسی، و ده شاهی بودند، و در اواخر دوره قاجار، سکه های هزار دیناری و دوهزار دیناری هم ضرب شدند (یک قرانی و «دوزاری»).


اما در ابتدای سلطنت پهلوی که قرار شد واحد پول ایران یکدست بشه، سکه های ریال بجای 1175 دینار به مبلغ 1000 دینار ( مطابق قران) کاهش داده شدند و واحد پول شد «ریال». همین ریال (یا به لفظ مردم، «قران») است که امروزه هم واحد پول رسمی ایران به شمار می رود.


در همان دوران پهلوی هم بعد از تورمهای اقتصادی مختلف و رواج پول کاغذی، اسکناسهای پنج ریالی و ده ریالی (یک تومانی) چاپ شدند که هنوز هم در دست مردم برای کلکسیونهای مختلف پول هست. بقیه تاریخچه و چاپ اسکناسهای بزرگتر و غیر معمول شدن سکه های صناری و ده شاهی، در یاد و خاطره بیشتر آدمهای امروزه هست.

دکتر محمد مکری

 در تماس با عزیزی بحث بر سر نخستین سفیر انقلاب در اتحاد جماهیر شوروی رقت. دکتر محمد مکری که ریشه در آب و خاک کرمانشاه دارد . ایشان خبر از درگذشت این استاد ادب پارسی دادند.

دکتر محمد مکری، نامزد اولین انتخابات ریاست جمهوری ایران و نخستین سفیر جمهوری اسلامی ایران در اتحاد جماهیر شوروی، ساعت 10 شب ۲۳ تیرماه در پاریس در سن 84 سالگی درگذشت.

بیوگرافی:

نام: محمد مکری کیوانپور کرمانشاهی  - مترجم، نویسنده ، شاعر    فرزند: عبدالله   متولد ۱۲۹۸ شمسی - کرمانشاه

تخلص شعری: کیوان

از خانواده مکری بابامیری کردستانی بود. تحصیلات ابتدایی را در کرمانشاه و دوره متوسطه را در دبیرستان شرف تهران تمام کرده و سپس لیسانس ادبیات را از دانشسرایعالی اخذ نمود. در دوران نهضت ملی شدن نفت هماره ملیون و از یاران مصدق بود که بهمین دلیل پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ عازم اروپا شده و تا هنگام پیروزی انقلاب در سال ۱۳۵۷ در آن کشور ساکن بود.

 دکتر محمد مکری از نزدیکان امام خمینی در پاریس بود. او درتدارک و تهیه هواپیما و مقدمات بازگشت بنیانگذار جمهوری اسلامی به ایران نقش به سزایی داشت. 

او یکی از پژوهشگران برجسته فارسی و کردی بود که از وی آثاری به زبان های فرانسه، کردی و فارسی به جای مانده است.
مکری ضمن تدریس در دانشگاه سوربن پاریس، ریاست بخش تحقیقات زبان شناسی این دانشگاه را نیز بر عهده داشت. متذکر میگردد که استاد علاوه بر آشنایی با زبانهای باستانی بر خط و نگارش زبان پهلوی احاطه کامل داشتند.

  کتاب های متعددی در زمینه زبان شناسی و به خصوص زبان فارسی توسط ناشران فرانسوی و یا انتشارات زیگفرید که انتشارات خود او و پسرش هست به چاپ رسیده که از جمله می‌توان از آخرین کتاب او به نام «نگاهی نو به تاریخ ایران و زبان فارسی» نام برد. از جمله دیگر کتبی که توسط وی تالیف شده است، موارد زیر را می‌توان برشمرد: خط و زبان فارسی کاملترین خط و زبان جهان، فرهنگ نام های پرندگان در غرب ایران، پنج گفتار (فرانسه)، مرزهای شرقی ایران( فرانسه) و گرامر زبان کردی ( فرانسه)، بغستان یا بیستون ،مجموعه ترانه‌های کردی یا گورانی، عشایر کرد، دیوان اشعار . شایان ذکر است که دکتر محمد مکری از همکاران علی اکبر دهخدا در لغتنامه بود  .

مکری اگر چه یکی از نیروهای ملی طرفدار مصدق به حساب می آمد اما در بحث ملی گرایی افراطی حساب او را مخصوصا در این اواخر میتوان با آنها جدا کرد. وی بخصوص به حلقه ایرج افشار و شوونیستهایی از این دست هیچ اعتمادی نداشت. او شدیدا به حضور و سیطره فراماسونها در نهادهای فرهنگی بعد از روی کارآمدن رضاشاه معترض بود و افشاگری های زیادی را در این رابطه انجام داده بود.

به اعتقاد وی تاریخ و فرهنگ ایران همواره مورد جعل و وارونه سازی قرار می گرفت و محققان منصف و واقعی نمیتوانستند حرفهای خود را بزنند. افسوس که کتابهای آن مرحوم اغلب به دست خوانندگان داخل کشور نمی رسید و محافل شوونیستی خارج از کشور نیز در نشریات و سایتهای خود او را بایکوت کرده بودند. دیگر از شاخصه های مکری این بود که به رغم کرد زبان بودن در مقابل تمامیت خواهان کرد تسلیم نشد. وی اخیرا در مورد نژاد نادرشاه افشار که یکی از کردهای کرمانج خراسان در کتابش کرد بودن نادر را ادعا کرده بود شدیدا موضع گرفته و گفته بود: نادر شاه مسلما از ترکان افشار است.
امیدواریم با چاپ و نشر کتابهای او در ایران و همچنین در انترنت فضای تک صدایی رسمی موجود در تاریخ و فرهنگ ایران رنگ ببازد و دانشجویان و محققان شوونیست زده فرصت نگاههای دیگر از دریچه های متفاوت به تاریخ و فرهنگ را تجربه کنند.

.

 

درگذشت این استاد گرانقدر را به بازمندگان ایشان تسلیت میگوئیم


غائله غرب ایران و سالارالدوله

از ابوالفتح مومن

سالارالدوله- برادر محمدعلی شاه

 چند سال پیش به لطف دوست هنرمند  و سرور گرانبهایم، استاد اردشیر اکبری کرمانشاهی که همواره مرجع هنرمندان و ادبای کشور بوده و هست ( آفتاب زندگیش تابناک و مستدام) ،نسخه‌ای از خاطرات فریدالملک همدانی را خواندم که در عهد مشروطه خواهی کارگزار خارجه در کرمانشاه بوده است. بسیار جالب بودُ چه از زبان فردی غیر کرمانشاه و در نتیجه بیطرف بخشی از زندگی پدران ما بشوایی ترسیم شده بود. امروز مقاله‌ای را یافتم که با اندکی اختلاف روایت آشوب سالارالدوله را حکایت میکند. مضافاً اینکه اگر مجالی باشد گوشه هایی از کتاب موصوف را نیز برایتان نقل خواهم کرد که نقل آن خالی از لطف نیست.


انقلاب مشروطیت که کشور را از جهات مختلف دچار تحولات و تغییرات اساسی کرد، ظهور خود را مدیون زمینه‌سازی مبارزات کسانی چون سیدجمال‌الدین اسدآبادی و اعتراض موفقیت‌آمیز علما، مراجع، تجار و مردم علیه قرارداد رژی (تنباکو)، بود؛ گذشته‌ازآن، فعالیت روشنفکران و آزادیخواهان ایران در قالب انجمنهای سری در تهران و تبریز که خواهان برقراری قانون بودند نیز به پیروزی این نهضت سرعت بخشید.

اما مشروطه، پس از پیروزی با مشکلاتی مواجه شد که پاره‌ای از این مشکلات از اختلاف بینش در میان طرفداران مشروطیت و عدم ارائه یک طرح منسجم و کامل برای اداره کشور از سوی انقلابیون و نیز بی‌تجربگی روشنفکران و نمایندگان مجلس شورای ملی ناشی می‌شد و پاره‌ای دیگر از این مشکلات نیز از ناحیه خاندان قاجار و به‌ویژه از جانب محمدعلی‌شاه نشأت می‌گرفت که حاضر به پایبندی به قانون نبود. مخالفان مشروطه و خاندان قاجار از هر فرصتی برای برچیدن بساط مشروطیت استفاده می‌کردند که ازجمله می‌توان به کودتای محمدعلی‌شاه قاجار در بیست‌ودوم جمادی‌الاول سال1326.ق علیه مشروطیت، تعطیلی مجلس شورای ملی و نیز شورشهای محمدعلی‌شاه و برادرانش پس از عزل از سلطنت به امید کسب مجدد تاج‌وتخت اشاره کرد. به دنبال همین حوادث بود که مجاهدان بختیاری و گیلانی تهران را فتح کردند. آنان ــ قاجارها ــ با شورشهای خود باعث شدند که علاوه بر هدررفتن منابع مالی، هرج‌ومرج نقاط مختلف کشور را فراگیرد. بر اثر چنین وقایعی بود که بسیاری از مردان فداکار و بزرگ پشتیبان مشروطیت از دست رفته، شماری نیز توسط گروههای داخلی و خارجی ترور شدند و عده کثیری از مجاهدان نیز در میدان جنگ جان به جان‌آفرین تسلیم کردند.

از جمله شورشهای ویرانگر و هرج‌و‌مرج‌آفرین قاجارها، تحریکات و اقدامات ابوالفتح میرزا سالارالدوله در سالهای1331ــ1329.ق در غرب کشور بود که در هماهنگی با محمدعلی‌شاه، خواهان اعاده تاج و تخت گردید. در یکی از این نبردها سرانجام یفرم‌خان ارمنی کشته شد. این مقاله بر آن است که این شورش را مورد بررسی و بازخوانی قرار دهد و به این پرسشها پاسخ دهد که چرا سالارالدوله برای عملیات خود غرب کشور را انتخاب نمود؟ پاسخ ایلات و عشایر در مقابل کمک‌خواهی وی چه بود؟ حاکمان منطقه در قبال او چه رویه‌ای را در پیش گرفتند؟ و دول غربی در این ماجرا چه نقشی داشتند؟

شورش سالارالدوله در غرب کشور
ابوالفتح میرزا سالارالدوله (1298ــ1378.ق)، پسر سوم مظفرالدین شاه قاجار، در سال1298.ق در شهر ولیعهدنشین تبریز متولد شد[i] و در همان شهر به تحصیل پرداخت و سپس به سلک سپاهیان پیوست و با رتبه سپهداری به تمرین نظامی مشغول شد. وی در سفر سوم ناصرالدین‌شاه (1306.ق) به فرنگ، هنگام عبور او از آذربایجان، از سوی شاه به سالارالدوله ملقب گردید.[ii] ابوالفتح میرزا در سال1315.ق به حکمرانی کرمانشاه منصوب گردید و سپس فرمانفرمایی و ریاست قشون خوزستان، لرستان، بروجرد و بختیاری نیز به او واگذار شد.[iii]

سالارالدوله از همان ایام جوانی فردی جاه‌طلب، حادثه‌جو و فاقد هرگونه ثبات اخلاقی، روانی و رفتاری بود تا جایی که کسروی او را «دیوانه گریزپا»[iv] می‌نامد؛ همچنین سر جورج بارکلی، سفیر بریتانیا، درباره او می‌گوید: «سالارالدوله شخص غیرعادی متلون‌المزاجی است و به عقیده بسیاری نمی‌توان او را چندان مسئول اعمالش شناخت.»[v] همین رفتار غیرعادی و دست‌اندازیها و تعدیات فراوان او به مردم، باعث عزل او از حکومت کرمانشاه گردید. مظفرالدین شاه ــ پدر وی ــ با اشاره به این نحوه کردار و اعمال جنون‌آمیز او، در نامه‌ای به ولیعهد محمدعلی میرزا نوشت: «تصور مکن که من پسر شاه هستم. سالارالدوله را ملاحظه کردی که در کرمانشاهان خواست حرکت خلافی بکند و قدری دست‌اندازی به املاک مردم کرد، فوری او را عزل کردم و اقبال‌الدوله را به کرمانشاه فرستادم.»[vi]

ازسوی‌دیگر، سالارالدوله از همان آغاز که محمدعلی میرزا به ولیعهدی انتخاب شد، خود را برای احراز مقام ولایتعهدی و سلطنت شایسته‌تر از او می‌دانست و شاید به همین دلیل بود که همیشه در نقاط عشایری و ایل‌نشین حکمرانی می‌کرد و با شخصیتهای مهم و مقتدر غرب کشور، از قبیل والی پشتکوه، نظرعلی‌خان امیر اشرف، داودخان کلهر و غیره وصلتهایی انجام داد و از هریک دختری گرفت[vii] و بدین‌وسیله ‌کوشید تا زمینه دستیابی به آرزوهایش را فراهم سازد.

سالارالدوله برای به‌دست‌آوردن سلطنت و تاج و تخت پنج‌مرتبه تلاش کرد. نخستین‌بار در سال1325.ق بود که علیه محمدعلی‌شاه قیام نمود و سرکوب گردید. در مرحله دوم شورش او بین سال1329.ق تا1331.ق ادامه یافت. بحث ما نیز به این تلاش دوم مربوط است که علیه مشروطیت صورت گرفت؛ ضمن‌آن‌که این‌بار محمدعلی‌شاه مخلوع نیز با او هم‌آواز بود.

سه برادر، یعنی محمدعلی‌شاه، سالارالدوله و شعاع‌السلطنه، برای تحکیم اتحاد سه‌جانبه خود، قرآن مجید را شاهد قرار دادند و سوگند یاد کردند که از صمیم قلب برای اعادة سلطنت برادر بزرگتر ــ محمدعلی میرزا ــ از جان‌بازی و فداکاری مضایقه نکنند و در مقابل، محمدعلی میرزا نیز هیچ وقت با دو برادر خود (شعاع‌السلطنه و سالارالدوله) بدرفتاری ننماید. از جمله علل این تصمیم محمدعلی میرزا و برادرانش، نوشته‌ها و پیغامهای برخی از رجال ایران بود که علیرغم تمایل قبلی خود به رژیم مشروطه، از خیانتها و سودجوییهای همکارانشان افسرده‌خاطر گشته و متحد شده بودند تا آخرین نفس برای بازگرداندن محمدعلی‌شاه به ایران کوشش نمایند. ازسوی‌دیگر، در اتحاد مابین برادران قاجار، قرار شد پس‌ازآن‌که بساط مشروطه واژگون گشت و محمدعلی بر تخت سلطنت موروثی تکیه زد، سالارالدوله و شعاع‌السلطنه نیز هریک بر قسمتی از مملکت ایران فرمانروایی کنند.[viii]

پس از ملاقات این سه برادر در وین و توافقات به عمل آمده، محمدعلی‌شاه و شعاع‌السلطنه در اوایل سال1329.ق، مقادیر زیادی اسلحه و مهمات از دولت روسیه خریداری کردند و با قوای خود از راه روسیه وارد گمش‌تپه شدند. در ربیع‌الاول همان سال، سالارالدوله برای اجرای عملیات از طریق عثمانی وارد ایران شد و با لباس کردی، به‌طورناشناس، خود را به نزد شیخ حسام‌الدین، پیشوای مذهبی کردستان و سایر اهل تسنن، رسانید. در آن زمان هیچ یک از مردم کردستان خلاف امر شیخ حسام‌الدین رفتار نمی‌کردند. سالارالدوله، موافقت کامل شیخ را جلب کرد و از او خواست که نامه‌ای به امام جمعه کردستان، آیت‌الله شیخ محمد مردوخ، بنویسد و او را به نزد خود فراخواند؛ همچنین به خوانین کرستان نیز توصیه‌های لازم را بکند.[ix] بدین‌ترتیب زمزمه شورش سالارالدوله بالا گرفت. آیت‌الله محمد مردوخ نیز پس‌ازآن‌که از نزد حسام‌الدین مراجعت نمود، میرزا عبدالله‌خان ــ امیر نظام حاکم وقت کردستان ــ را در جریان نقشه‌های سالارالدوله قرار داد و او نیز موضوع را به تهران منعکس نمود، اما میرزا احمدخان قوام‌السلطنه ــ وزیر داخله وقت ــ موضوع را انکار کرده و اعلام داشت که «این شایعات اصلی ندارد و حال سالارالدوله در خیابان شانزه‌لیزه پاریس قدم می‌زند.»[x]

سالارالدوله در ربیع‌الثانی سال1329 نظر به سوابق آشنایی خود با مردم کردستان، به‌واسطه حکمرانی‌اش بر این خطه در سال1323.ق، روسای ایلات و عشایر کلهر، گورانی و سایر بزرگان منطقه را به دور خود جمع نمود و با ارسال نامه‌هایی به نظرعلی‌خان فتح لشکر، ولی‌زادگان کردستان، داودخان کلهر و عده بسیاری از عشایر و اکراد کردستان، کرمانشاه، لرستان، ملاکین و سرشناسان بخش اسدآباد، چهاردولی، کلیائی و سنقر، از آنان یاری خواست و عباس‌خان چناری را با تشویق، تطمیع و تهدید به کمک طلبید و یک سپاه بیست‌هزار نفری تشکیل داد.[xi]

سالارالدوله پس از جمع‌آوری سپاه در نامه‌ای خطاب به مردم کردستان نوشت: «عازم کردستان هستم که دمار از مشروطه و مشروطه‌طلب ایران دربیاورم و احترام علما و مشایخ و اهل اسلام را اعاده و تجدید نمایم. مامورینی که از طرف مشروطه در آنجا هستند، همه را گرفته توقیف نمایید تا من می‌رسم و به عموم ابلاغ نمایید: هرکس مشروطه‌خواه است به سزای عقیده فاسد خود خواهد رسید و در این حال نه بر مرده، که بر زنده باید گریست.»[xii]

در همین زمان که سالارالدوله مشغول تهدید و ارعاب علیه نیروهای مشروطه بود، مجلس شورای ملی قانونی به تصویب رساند مبنی بر این‌که «به کسانی که محمدعلی میرزا، شعاع‌السلطنه و سالارالدوله را دستگیر و یا اعدام نمایند، برای محمدعلی میرزا یکصدهزار تومان [و برای] سالارالدوله و شعاع‌السطنه هرکدام بیست‌وپنج‌هزار تومان پاداش داده خواهد شد.»[xiii]

این اقدام دولت باعث شد تا سالارالدوله بر جان خود بیمناک شده و افراد مشکوک سپاه خود را تسویه کند که این امر سبب تضعیف نیروهای او گشت؛ چنانکه پس از دریافت خبر مذکور، به فتح‌السلطنه میان‌دربند و محمودخان مریوانی دستور داد حشمت‌الملک را دستگیر و تمام سواران او را خلع‌سلاح نمایند.

ابوالفتح‌میرزا سالارالدوله در واکنش به این اقدام مجلس شورای ملی، تلگرافی به شرح ذیل به مجلس ارسال نمود: «مجلس محترم، من از کردستان به شما تلگراف نمودم، جوابی نفرستادید. عوض این‌که تلگراف مزبور را درک نموده و اوضاع مملکت را تحت ملاحظه آورید و به علاج امراض آن بپردازید، نقشه قتل مرا کشیده و برای قتل من انعام می‌دهید. من برای کشته‌شدن در این مملکت آمده‌ام... آیا از قتل من امراض مملکت معالجه می‌شود؟ وظیفة خداترسی شما این است که منازعات و جلب منافع شخصی خود را کنار گذارده و نقشه برای نفع مملکت و رعایای بیچاره آن بریزید... اگر امروز صبح از طرف شما جوابی نرسد، فردا صبح حرکت خواهم کرد. حال بسته به اختیار شماست... بدانید که من باعث خونریزی نشده‌ام و شما سبب آن بودید.»[xiv]

سالارالدوله در آن چند روز از کردستان چندین تلگراف برای خوانین، روسای ایلات و طوایف، متنفذین و ملاکان عمده کرمانشاه، همدان، قزوین، لرستان، بروجرد و... مخابره کرد و همه را بر ضد مشروطه و در راستای یاری‌رساندن به خود و نجات ملت ایران از دست عمال این جریان برانگیخت و در سوم شعبان1329.ق توسط یک کشیش کلانی که در کردستان و همدان رئیس ارامنه بود، برای ماموران خارجی مستقر در همدان پیغام محبت‌ فرستاد و از آنان طلب حمایت کرد.[xv]

وی پس از تمهیدات لازم عازم کرمانشاه شد و در کامیاران، عباس‌خان چناری را مامور فتح همدان نمود و خود نیز شب ششم شعبان وارد کرمانشاه گردید و روز بعد سپاهیان او در کرمانشاه مستقر شدند. در این هنگام، سالارالدوله سعی کرد با توقیف درآمد گمرک کرمانشاه، نیاز مالی خود را برطرف نماید و لذا لامبرت مولیتور، مسئول گمرک، را تحت فشار قرار داد تا خواسته او را برآورده کند. مولیتور، از مرنارد ــ خزانه‌دار کل ــ برای ایستادگی در برابر این مطالبات درخواست کمک کرد: «از اول اکتبر موفق شده‌ام درآمد گمرک را به نمایندگان شاهزاده نپردازم، ولی دیروز یکی از آنها نامه‌ای از او به من داد که دستور می‌داد یا عوارض گمرک را به او بسپارم یا جای خود را به یکی از افراد او بدهم تا او عوارض را وصول کند. شاید موفق شوم از پرداختن این مبلغ به سالارالدوله چندروزی طفره بروم، ولی واضح است که اگر قوای دولتی به کرمانشاه نیاید، بالاخره مجبور خواهم شد یکی از این دو راه را انتخاب کنم، یا باید درآمد گمرک را به نمایندگان شاهزاده بپردازم و یا به خانة خود رفته، کارمندانم را مرخص نمایم. به نظرم بهتر است که این پول را به آرامی بپردازم تا اینکه اجازه ندهم آنها سوء‌استفاده‌هایی به عمل آورند... از سوی دیگر نماینده بزرگان محل از من تقاضا کرده‌اند که درآمد گمرک را برای تشکیل یک ارتش ملی در برقراری امنیت به آنها بپردازم.»[xvi]

پس از استقرار سالارالدوله در کرمانشاه، محمدعلی‌شاه تلگرافی به شرح ذیل مخابره و از او تقاضا نمود که به سوی تهران حرکت نماید: «برادر عزیزم، سالارالدوله، من با شش‌هزار سوار بلیاس و ترکمان به‌سوی تهران آمدم، شما هم خیلی زود خودت را به دروازة تهران برسانید. ابدا به اردوی تیاتر تهران اعتنا نکنید. همه‌باهم سه‌هزار نفر بختیاری و غیره است. هرچه زودتر خودت را برسان، چون‌که دیررسیدن می‌تواند سکته بزرگی به نقشه اردوی ما برساند.» [xvii] سالارالدوله در جواب او اعلام داشت که با بیست‌وپنج‌هزار نفر عشایر جاف، کردستان، کلهر، سنجابی و گروس در کرمانشاه توقف کرده و انتظار نظرعلی‌خان و قوای لرستان را می‌کشد و همدان را هم تصرف کرده و به‌زودی عازم تهران خواهد شد. چنان‌که گفته شد، سالارالدوله عباس‌خان چناری را مامور فتح همدان نمود.[xviii] قوای هشتصد نفری او و اکبرخان، معاون لشکر، پس از زدوخورد مختصری با امیر افخم، بدون خونریزی وارد همدان شدند.[xix] علت سقوط آسان همدان این بود که خوانین قراگوزلوی همدان با سالارالدوله مکاتبه داشتند و با او هم‌رای بودند؛ به‌علاوه عده‌ای از مردم همدان نیز از سالارالدوله حمایت می‌کردند. اما درخصوص نقش امیر افخم نیز در تلگرافی از سرجورج بارلکی به سرادوارد گری چنین نوشته شده است: «ولی مساله این‌که آیا امیر افخم قصد مخالفت با سالارالدوله را دارد یا نه مشکوک است... وقتی که سالارالدوله از کرمانشاه حرکت نمود، تصور می‌شد به همدان که همدستان وی آنجا را قبضه نموده بودند، خواهد رفت.»[xx]

تصرف همدان
در همدان گروهی از سالارالدوله حمایت کرده و زمینه‌های ورود سپاهیان او را به شهر فراهم آوردند. امیر افخم قراگوزلو قبل از نبرد با سپاهیان سالارالدوله، با شیخ محمد مردوخ کردستانی ــ که در واقع نماینده سالارالدوله بود ــ در باغی واقع در بیرون شهر، شب‌هنگام ملاقات کرد و شیخ او را به همراهی و همگامی با سالارالدوله متقاعد نمود. وقتی امیر افخم سابقه دشمنی خود با سالارالدوله را مطرح نمود، مردوخ به او قول مساعدت کامل داد و سالارالدوله را واداشت که تامین‌نامه‌ای به شرح ذیل برای اطمینان خاطر به امیر افخم بنویسد: «جناب مستطاب اجل امجد اکرم امیر افخم، وقتی عازم خاک ایران شدم، اول در تحت قبه حضرت شاه ولایت ارواحنا، به شهادت جمعی از روسای ملت با خدای خود عهد کرده‌ام که تمام مقاصد شخصی را کنار گذارده، بی‌غرضانه در راه نجات ملت ایران کار کنم و جان خود را برای وفا به دین مبین اسلام و حفظ استقلال دولت ششهزارساله ایران نثار نمایم و خدا را شکر می‌کنم که تا ورود به کرمانشاه و همه جا، نصرت هم‌عنان اردوی ما بوده، آناً فآناً بر تاییدات و موفقیت من می‌افزاید. این‌که تاکنون به جنابعالی تلگراف نکرده‌ام، نمی‌دانستم که جنابعالی هم تغییر مسلک داده‌اید. اکنون که عریضه شما توسط حضرت مستطاب شریعتمداری آقای امام جمعه کردستان ــ سلمه الله تعالی ــ رسید، بر مراتب خوش‌وقتی من افزود. من به ایران نیامده‌ام که هوی و هوس برانم و یا برخلاف آن عهد که با خدای خود بسته‌ام با این همه تاییدات فایقه با کسی غرض‌رانی نمی‌کنم. حاشا و کلا من یک نفر ضعیف خادم و دوست ملت هستم هیچ مقصودی ندارم جزاین‌که دولت مرده و ملت هلاک‌شده را زنده کنم. مخلوق خدا را نگذارم بیش از این از روی جهالت همدیگر را تمام کنند. شاهد مدعی هم تلگرافی است که به مجلس دارالشورای ملی کرده‌ام. این است... من هم که امروز موقتا راعی این گوسفندانم، منتظرم که ببینم جنابعالی تا چه درجه و چه قسم حاضر خدمت هستید، تا از آن قرار دستورالعمل داده، تکلیف آن جناب را معین نمایم. منتظرم در اردو جنابعالی را ملاقات نمایم.»[xxi]

بدین‌ترتیب، امیر افخم در مقابل سپاهیان سالارالدوله نه‌تنها مقاومتی از خود نشان نمی‌دهد بلکه به بهانه زیارت عتبات به اتفاق پسرانش، غلامرضا احتشام‌الدوله و غلامعلی حسام‌الملک، عازم عراق و سپس استانبول می‌شود.[xxii] البته قبل از ترک همدان به رعایای خود در بیست‌وشش قریه واقع بین همدان و قزوین حکم نمود که هرکدام مقادیر معتنابهی آرد تهیه و در یکی از قراء بزرگ سردرود جمع و انبار نمایند.[xxiii] بی‌‌شک تهیه این مقدار آرد جز برای لشکرکشی نمی‌تواند توجیه دیگری داشته باشد؛ ضمن‌آن‌که سالارالدوله قصد داشت از همین مسیر عازم فتح تهران شود.

عبدالله‌خان، امیر نظام فوج‌ دیگر قراگوزلو، محرمانه با سالارالدوله کاغذپرانی داشت و پیرو توافقات فی‌مابین، در عصر هفدهم شعبان سال1329.ق اردوی خود را از مصلا خارج نموده و بیرون شهر چادر زد و سپس تمام سواران خود را بین دهات تقسیم نمود و مخارج آنان را بر دوش رعیت بینوا نهاد.[xxiv] او با سالارالدوله از در مسالمت درآمد و به استقبال وی رفت و با تمام وسایلی که در اختیار داشت، آماده یاری وی گردید؛ چنانکه حتی چند عراده از توپهای دولتی را نیز به او تقدیم کرد.

در تائید مطالب فوق می‌توان به راپرت بهادرالسلطنه در 27 رجب 1329 اشاره کرد: «در کرمانشاهان، همدان، گروس و غیره، همه دسته‌دسته دارند برای او [سالارالدوله] کار می‌کنند: شریعتمدار، وکیل‌الملک، معتمد ناظم‌الولایه (پسر مشیر دیوان)، اعتضاد دیوان کارگزار را مامور همدان نمود، برای اعاده مهاجرین کردستانی و شوراندن و اغوای همدانی. بعد از ورود آنها اهالی و رجاله همدانی هم تا حالا دومرتبه به تلگرافخانه همدان ریختند و تلگراف به سالارالدوله نموده، او را دعوت به آمدن نمودند و زنده باد سالارالدوله و مرده باد مشروطه‌خواهان را در کوچه بازارها می‌گویند... ابر و باد و مه و خورشید و فلک کردستان برای او کار می‌کرد تا آوردند همدان. هم اهالی شهر که حاضرند، امرا و روسای افواج و سوار شهر هم به غیر از آقای ضیاءالملک و بهاءالملک گمان نمی‌کنم مایل نباشند. قوا و اردوی دولتی هم این‌قدرها گفته شده است که می‌آید و نیامده اسباب تمسخر شده، وجود پیدا نکرده است. حقیقت مساله همین‌ها است که چاکر عرض کردم، تلگرافخانه کردستان و قروه و همدان وگروس را فدایی سالارالدوله بداند، کارگزار خودشان را کارپرداز او بداند.»[xxv]

وکیل شهبندر عثمانی در همدان، درباره گزارش بهادرالسلطنه، طی تلگرافی به سفارت خود در تهران اعلام داشت: «عصر چهارم کاغذی از سالارالدوله رسید، در مسجد جامع خوانده شد. اهالی در کمال هیجان او را می‌خواهند. امروز بازار بسته، شهر در نهایت بی‌نظمی [است]. خود فدوی و تبعه [عثمانی] امنیت نداریم.»[xxvi] وی در تلگرافی دیگر، خطاب به وزارت‌خارجه نوشت: «بازار و دکاکین بسته، بلوا و هنگامه غریبی است. چندین دکان غارت و چندین نفر مجروح، کلیه اتباع خارجه در خطر[اند]، علاج فوری لازم [است].»[xxvii]

از شهرهای اطراف نیز حامیان سالارالدوله تفنگ و فشنگ و پول برای او به همدان می‌فرستادند و حتی گروهی از هوادارانش بر سر پسر بهادرالسلطنه ــ از مخالفان سالارالدوله که زخمی شده و در همدان در مریضخانه امریکاییها بستری بود ــ ریخته و قصد قتل او را داشتند. مردم همدان روز سه‌شنبه شعبان1329.ق طی تلگرافی به سالارالدوله از او اعلام اطاعت و حمایت کردند و سپس روز جمعه شانزدهم شعبان جناب میرزا عبدالوهاب، آقا رضا، آقا محمد قاضی و حاجی ابوالحسن از طرف خوانین و اهالی همدان رهسپار کرمانشاه شدند تا ضمن ملاقات با سالارالدوله، حضورا حمایت خود را به وی اعلام نمایند.[xxviii]

گرچه برخی طبقات و اقشار همدان از سالارالدوله حمایت کردند، مشروطه‌خواهان این شهر در مقابل جاه‌طلبیهای او ایستادگی و مقاومت نمودند. سالارالدوله برای رسمیت‌بخشیدن به سلطنت خود، دعوتنامه‌هایی را از طریق تلگراف به روحانیون، علما و مراجع نقاط مختلف کشور و از جمله به شیخ محمدباقر بهاری مجتهد مقتدر همدان ارسال کرد. اتفاقا این تلگراف زمانی به دست شیخ محمدباقر رسید که جمعی از طبقات و علمای شهر در منزل او اجتماع کرده بودند تا یک نیروی مسلح محلی را پیش از رسیدن نیروی کافی از تهران، برای مقابله با سپاه سالارالدوله ترتیب دهند. سالارالدوله در این تلگراف به شیخ محمدباقر خاطرنشان ساخته بود که از طرف ما برای به‌دست‌گرفتن امور سلطنت اقدام به عمل آمده است و از آنجاکه شما را پدر روحانی خود می‌دانیم، انتظار داریم که در تحکیم مبانی قدرت ما نهایت کوشش را مبذول دارید؛ البته برای پیشرفت اسلام آنچه لازم باشد از طرف ما مجاهدت به عمل خواهد آمد. شیخ محمدباقر پس از دریافت تلگراف و آگاهی از مضمون آن، از این طرز تفکر سالارالدوله درباره خود تعجب نمود و آن را به حضار نشان داد و پیشنهاد کرد که پاسخ تندی برای سالارالدوله فرستاده شود؛ اما اغلب حاضران که از اقدامات مسلحانه سالارالدوله مرعوب شده بودند از پذیرش این خواسته شانه خالی ‌کردند و ناگزیر خود شیخ، تلگراف تندی مبنی بر مخالفت با شورش سالارالدوله برای او ارسال کرد که با این بیت شعر آغاز می‌شد:[xxix]

ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه تست
عٍرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری

تلگراف تند آیت‌الله شیخ‌محمدباقر تاثیر عمیقی بر روحیه سالارالدوله گذاشت، به‌نحوی‌که وقتی دستجات مسلح خود را از کرمانشاه به عزم همدان پیش ‌می‌راند، جرات نکرد مستقیما وارد شهر همدان شود. علاوه‌براین، شیخ مردم را نیز از مددرسانی به او منع نمود اما علیرغم این تدابیر و مخالفت او، سرانجام سپاهیان سالارالدوله پس از زدوخورد مختصری به‌راحتی شهر همدان را متصرف شدند.[xxx]

سپاهیان مذکور شهر را غارت و انجمن ولایتی، نظمیه و دیگر دوایر دولتی را منهدم کرده و به آتش کشیدند.[xxxi] نیروهای سالارالدوله جهت مقابله با شیخ محمدباقر یک گروهان توپدار را به سرکردگی ابوطالب و فتحعلی توپچی، با هدف به‌توپ‌بستن خانه شیخ، بالای تپه مصلا مستقر کردند اما مردم شهر بر آنها شوریدند و از این کار ممانعت کرده و نیروهای مذکور را به باد کتک گرفتند.[xxxii]

اعلام حمایت مردم همدان از سالارالدوله تااندازه‌ای از ترس و مشکلات مالی و جانی ناشی می‌شد؛ یعنی این امر درواقع از غم نان و بیم جان صورت گرفت؛ زیرا این شورش خونبار و ویرانگر علاوه بر خسارات سنگین جانی و مالی گسترده، باعث شد یاغیان و اشرار در سایه حمایت از سالارالدوله و در سلک سپاهیان او به هرگونه چپاول و گردنکشی دست بزنند که البته در این گیرودار بیشترین ضربه و خسارات مالی و جانی متوجه مشروطه‌خواهان بود. اگر شهری در اعلام حمایت و همبستگی قدری تاخیر می‌کرد، با خاک یکسان می‌گشت و اهالی آن قتل‌عام می‌شدند: چنانکه در «کتاب آبی» آمده‌است: «پس‌ازآن‌‌که اهالی سلطان‌آباد برای حرمت خودشان مکتوبی به سالارالدوله نوشته و جوابی که به آنها رسیده این بود که اگر عریضه آنها در همان روز نرسیده بود با سی‌هزار قشون و بیست‌ودو عراده توپ به طرف سلطان‌آباد حرکت می‌کرد که آنجا را به‌کلی خراب و ویران کند. دو روز بعد از آن چهارصد نفر فرستاد که شهر را تصرف کنند.»[xxxiii]

مصیبت دامنگیر مردم تنها به ایام تصرف شهر توسط سپاهیان سالارالدوله محدود نمی‌شد؛ بلکه حکامی که وی منصوب می‌کرد، بیش‌ازهرچیز به هرج‌ومرج و اغتشاش دامن می‌زدند؛ زیرا بیشتر آنها در جهت انتقام‌جویی و منفعت مالی خود عمل می‌کردند. در نامه دادخواهی ناظم‌العلماء ملایری راجع‌به این امر چنین آمده: «حاج سیف‌الدوله با بنده در نهایت خصومت [است] و طمع به علاقجات بنده داشته و موفق به اجرای مقصود خود نمی‌شود، واقعه سالارالدوله را برای خود وسیله قرار داده. سالارالدوله قبل از حرکت از نهاوند حکومت ملایر را به حاجی سیف‌الدوله واگذار می‌نماید، سیف‌الدوله اول حکمی را که در حکومت خود می‌کند، عباس‌خان چناری را مامور غارت خانه و املاک بنده می‌نماید، چهارآبادی معمر بنده را که اهالی آنها معروف به تمولند غارت و قریب سی‌هزار تومان دارایی رعایا را به غارت می‌برند و بعد عده کثیری را می‌کشند.»[xxxiv]

جنگ نوبران و شورجه
سالارالدوله پس از تصرف همدان به محمدعلی‌شاه تلگراف نمود که به همراه بیست‌وپنج‌هزار سوار عشایر منطقه به‌محض رسیدن نظرعلی‌خان و قوای لرستان عازم تهران خواهد شد، محمدعلی‌شاه نیز متقابلا از او خواست که هرچه‌زودتر به سوی تهران حرکت نماید، چراکه قوای مرکز یک قشون نمایشی است و چنانچه دیر برسد، به‌کلی اوضاع او و قشونش خراب خواهد شد و همچنین از او خواست که اردوی خود را به دو قسمت تقسیم کند: یک قسمت را به دروازه همدان و قسمت دیگر را به دروازه شاه عبدالعظیم برساند تا هرچه‌سریع‌تر تهران را متصرف شوند.[xxxv]

سالارالدوله با چندهزار سوار عشایر و شانزده عراده توپ از مسیر اراک و ملایر به سوی تهران حرکت نمود. در نزدیکی ملایر میان سالارالدوله و امیر مفخم جنگ در گرفت که امیر مفخم شکست خورده و متواری شد. همچنین در خرم‌آباد لرستان عباس‌خان در اثر عارضه بیماری شدید مجبور شد از نیمه راه مراجعت کند که سالارالدوله او را به سمت نایب‌الحکومه اسدآباد منصوب کرد.[xxxvi]

با انتشار خبر ورود سالارالدوله به ملایر، هزاران نفر از اکراد و الوار با خوانین و سرکردگان خود به سالارالدوله ملحق شدند و در اندک‌زمانی قشون سالارالدوله ظاهرا به سی‌هزار نفر بالغ شد. او در بیستم رمضان سال1329.ق به سوی تهران حرکت نموده و در آخرین روز ماه رمضان به نزدیکی ساوه رسید و در محلی که از نظر سوق‌الجیشی موقعیت مناسبی داشت، سنگر گرفت. تعدادی از نیروهای او دهات اطراف ساوه را اشغال کردند و جماعتی نیز به زرند رفته و با بیرحمی تمام آن قصبه بزرگ و آباد را غارت کردند.[xxxvii]

در مقابل این قشون‌کشی سالارالدوله، دولت دوهزار سوار بختیاری، مجاهد و ژاندارم را به ریاست یفرم‌خان ارمنی و سردار محتشم در روز اول شوال سال1329.ق برای مقابله با آنان به ساوه اعزام نمود. در سوم شوال میان قشون دولتی و سپاه سالارالدوله درگیری سختی در نوبران رخ داد که سواران عشایری سالارالدوله به‌شدت شکست خورده و با بر‌جای‌گذاشتن پانصد کشته متواری شدند[xxxviii] و خود سالارالدوله فورا به سوی کرمانشاه عقب‌نشینی کرد و اگر قشون دولتی و مجاهدان، آنها را تعقیب می‌کردند، چه‌بسا سرنوشت سالارالدوله در همین نبرد مشخص می‌شد و کار به شورجه نمی‌کشید. سپاه عشایری سالارالدوله در مسیر بازگشت، مردم و دهات‌ واقع در مسیر خود را بیرحمانه‌ چپاول و غارت می‌کردند. با شکست سپاه سالارالدوله از قشون دولتی در نوبران، سپاه فراری آنها ظرف سه شبانه‌روز از باغ شاه به همدان و از آنجا بی‌درنگ وارد اسدآباد شدند. مردم بی‌دفاع اسدآباد به ناگهان متوجه شدند که سواران شکست‌خورده و مهارگسسته و تشنه و گرسنه کلهر مانند سیل خروشان وارد اسدآباد شده‌اند. یکی از شاهدان این واقعه دلخراش می‌نویسد: آنان «درها را می‌شکستند و اهالی را کتک می‌زدند، خوردنی هرجا می‌یافتند می‌بلعیدند، بردنی را می‌بردند، مرغ و بره و گوسفند را زنده به روی توده آتش شعله‌ور انداخته و نیم‌گرم و خام و نپخته با استخوان و پوست و پر می‌خوردند. آن شب بلوا و غوغا و آشوب عجیبی برپا نمودند که به شرح و بیان نمی‌آید. سر کرده ایل داودخان کلهر در منزل میرزا شریف مستوفی، عموی نگارنده، وارد شده بود، پذیرایی مفصل از او و همراهان شد و مبلغ هشتصد تومان سکه نقره به موجب رسید از وی، که امین دارایی بود، گرفت و این وجه را بعدها دولت قبول کرد. سواران کلهر مال و اموال بسیاری از اهالی اسدآباد عنفاً چپاول و به یغما بردند. سرداری (نوعی لباس) نگارنده را نیز در بین راه از تنم بیرون آورده، بردند [و] اسب ممتاز عمویم [را] به پاداش پذیرایی که از آنها شد، صبح موقع حرکت به غارت بردند.»[xxxix]

سالارالدوله پس از فرار از نوبران، در بیست‌وسوم ذیحجه به کرمانشاه رسید و مجددا شروع به جمع‌آوری ایلات و عشایر نمود و به هریک از آنان وعده و وعیدهایی داد؛ چنانکه حسن پاشاخان کلیایی را به حکومت همدان منصوب کرد.[xl] در این هنگام دولت برای دفع کامل فتنه سالارالدوله و ایجاد امنیت در صفحات غرب کشور، به توصیه احمدشاه و ناصرالملک، عبدالحسین میرزا فرمانفرما را به سمت والی غرب تعیین کرد و به همراه یک اردوی نظامی که از پانصد نفر بختیاری و دویست قزاق تشکیل می‌شد، به منطقه اعزام نمود.[xli] عبدالحسین میرزا فرمانفرما پس از ورود به همدان، راهی کردستان شد اما در روستای شورجه به پیش‌قراولان سپاه سالارالدوله به فرماندهی مجلل‌السلطان، عباس‌خان چناری و عبدالباقی‌خان سرتیپ چهاردولی برخورد نمود. عبدالباقی‌خان سعی کرد او را از جنگ منصرف کند و به وی نوشت: «من نمک شاه را خورده‌ام به جنگ من نیایید.»[xlii] لازم به ذکر است که عبدالباقی‌خان قراسورانی پیش از این حوادث، ریاست منطقه چهاردولی اسدآباد همدان را برعهده‌ داشت و به درجه سرتیپی مفتخر شده بود. [xliii]

فرمانفرما به گفته‌های عبدالباقی‌خان توجه نکرد و با آنان وارد جنگ شد. در برابر اردوی فرمانفرما، مجلل‌السلطان (پیشخدمت محمدعلی‌شاه) سوارهای خزل، جمهور و کلیایی را جمع کرده و به اتفاق عبدالباقی‌خان و عباس‌خان چناری گردنه قریه «همه کسی» را برای استقرار خود برگزیدند و درگیری سختی در گرفت که به شکست فرمانفرما انجامید و حتی گلوله‌ای ‌نیز به بدن او اصابت کرد و مجروح ‌شد. در این نبرد، توپهای شنیدر سپاه دولتی توسط سواران عباس‌خان و عبدالباقی‌خان به غنیمت گرفته ‌شد.[xliv] پس از شکست اردوی دولتی، عبدالباقی‌خان به فرمانفرما نوشت: «من می‌توانستم شما را تعاقب کرده و دستگیرکنم، باز محض پاس حقوق نمک‌خوراگی این کار را هم نکردم.»[xlv] فرمانفرما در مورد علت شکست خود می‌گوید: «در جنگ شوریجه (شورجه) آن شکست به واسطه جدیت طایفه سنجابی به ما رسید.» [xlvi]

به دنبال این شکست، فرمانفرما به همدان عقب‌نشینی نمود و از تهران درخواست کمک کرد. دولت برای تقویت اردوی فرمانفرما، مجاهدان ارمنی و ایرانی را تحت فرماندهی یفرم‌خان ارمنی، رئیس نظمیه تهران، روانه همدان کرد. یفرم‌خان ده سرکرده به نامهای گریش، کیگو و آشوت ارمنی، یارمحمدخان کرمانشاهی، حسینقلی‌خان، مسیب‌خان، سالار قزوینی، مشهدی حسین آذربایجانی، سید کاظم تهرانی و احمد آقا مجاهد تهرانی[xlvii] در اختیار داشت که هرکدام از آنها بر یکصد نفر مجاهد فرمان داشتند. علاوه بر مجاهدان، اردوی بختیاری از زنجان (شعبان1330) به سوی همدان حرکت کرد و به سپاهیان فرمانفرما ملحق شد. خوانین بختیاری پس از شش روز توقف در همدان و تهیه مقدمات کار، به قریه حصار در یک‌فرسخی همدان رفتند و مقارن غروب روز دوم در آنجا کمیسیونی با حضور محمدتقی‌خان ضیاءالسلطان، سلطانعلی‌خان شهاب‌السلطنه از خوانین بختیاری و یفرم‌خان تشکیل شد. پس از چهار ساعت مذاکره و تبادل نظر،[xlviii] بنا بر آن گذاشته شد که صبح روز بعد حاجی شهاب‌السلطنه با دویست سوار به اتفاق یفرم‌خان ارمنی پیشاپیش و بقیه نیز به همراه اردوی فرمانفرما، پشت سر آنان حرکت کنند و قرار شد که یفرم‌خان به هنگام حمله آنان را مطلع سازد.[xlix] اما یفرم‌خان بی‌آنکه به بختیاریها اطلاع دهد، سحرگاهان به سوی سنگرهای سپاه سالارالدوله حرکت نمود. ضیغم‌الدوله می‌گوید یفرم‌خان میل نداشت در این کار بختیاریها با او سهیم شوند.[l]

عبدالباقی‌خان که از حضور مجاهدان و نیروهای دولتی در همدان باخبر بود، برای مقابله با آنها به همراه سوارانش مجددا در گردنه «همه‌کسی» سنگر گرفت؛ اما حملات توپخانه‌ای یفرم که سنگرها را هدف قرار داده بود، او را وادار به عقب‌نشینی نمود و او ناچار در قلعه شورجه (روستای ملکی خودش) در حالت دفاعی موضع گرفت. اما به روایتی «عبدالباقی که از پیروزی بر فرمانفرما مغرور شده بود، تنها دوازده نفر در سه سنگر به عنوان جلودار و محافظ گذاشته بود که این سنگرها به وسیله توپخانه یفرم درهم کوبیده شدند و از دوازده نفر تنها یک نفر توانست خود را به شوریجه (شورجه) برساند و ماوقع را گزارش کند.»[li]

در این زمان جز عبدالباقی‌خان چهاردولی (چرادوری) و محمود‍‌خان، پسر عباس‌خان چناری، و تعدادی از افراد عبدالباقی‌خان کسی باقی نمانده بود؛ زیرا چند روز قبل بر سر تقسیم غنایمی که از فرمانفرما گرفته شده بود، بین پسران شیرخان سنجابی و عبدالباقی اختلاف پیدا شد و آنها شورجه را ترک کردند و به سوی کرمانشاه رهسپار شدند. ازسوی‌دیگر عبدالباقی‌خان منتظر رسیدن قوای کمکی از طرف سالارالدوله بود، اما فشار نیروهای یفرم‌خان او را وادار کرد به داخل قلعه عقب‌نشینی کند و به‌همین‌علت او با سیصد نفر به دفاع از قلعه پرداخت و حتی پیشنهاد محمودخان چناری مبنی بر خارج‌شدن از قلعه و کشاندن جنگ به دشتها را نپذیرفت.[lii] وی برای مجبورکردن افراد قلعه به مقابله و دفاع تا آخرین لحظه، دستور داد تمام اسبها را بکشند تا کسی از قلعه خارج نشود. این جنگ سرنوشت‌ساز که به جنگ شورجه (سولچه) معروف شد، برای سالارالدوله از اهمیت بسیاری برخوردار بود؛ چون در صورت موفقیت، راه او برای پیشروی به سوی تهران هموار می‌گشت و در صورت شکست، سپاهیان او بار دیگر از هم پراکنده می‌شدند و چه‌بسا کار او یکسره می‌گردید. به‌همین‌سان، برای طرف مقابل سالارالدوله نیز این جنگ به‌همین‌میزان اهمیت داشت؛ چون در صورت پیروزی مجاهدان و یفرم در این نبرد، یفرم‌خان به‌عنوان ناجی مشروطه معرفی می‌گردید و بر اقتدار او هرچه‌بیشتر افزوده می‌شد و البته به‌تبع آن غائله سالارالدوله نیز پایان می‌یافت؛ اما درغیراین‌صورت، یعنی درصورت شکست نیروهای دولتی، مصائب و مشکلات دولت برای جمع‌آوری مجاهدان و تدارک اردو، چندین برابر می‌شد و چه‌بسا مسائل غیر‌‌منتظره‌ای پیش می‌آمد.

سواران بختیاری و فرمانفرما در اطراف قلعه شورجه با نیروهای عبدالباقی‌خان به‌شدت مشغول نبرد شدند. عده‌ای از سواران دولتی مامور شدند که از پیوستن نیروهای مجلل‌السلطان ــ که در آن حوالی مستقر بودند ــ به افراد قلعه، جلوگیری کنند. ازسوی‌دیگر توپخانه برای درهم‌کوبیدن برج و باروی قلعه بلاانقطاع آنجا را به توپ بسته بود و متقابلا افراد قلعه از بالای برجها به حملات پاسخ می‌دادند. علاوه بر توپخانه، مسلسل و شصت‌تیری که فرماندهی آن با رضاخان میرپنج (رضاشاه بعدی) بود، یکریز برجها را تیرباران می‌کرد[liii] تا سواران بختیاری به‌‌راحتی بتوانند خود را به پای قلعه برسانند. حمله سواران و مجاهدان دولتی برای نفوذ به داخل قلعه کارساز نبود تااینکه بر اثر اصابت یک گلوله توپ به درب قلعه، راه نفوذ آنان باز شد و ازطرف‌دیگر، تمام‌شدن مهمات عبدالباقی‌خان و افراد قلعه، این فرصت را به سواران و افراد فرمانفرما داد تا به سوی قلعه حمله‌ور شوند. بنا به روایت محلی، در این زمان شخصی به نام کدخدا غلامحسین درحالی‌که قرآنی را بالا گرفته بود، درب قلعه را به روی مجاهدان، باز کرد و آنها به درون قلعه هجوم بردند.[liv] با ورود مجاهدان و افراد بختیاری به هشتی قلعه که تعداد زیادی از نیروهای عبدالباقی‌خان در آنجا بودند، جنگ تن‌به‌تن شروع گردید و عده کثیری از آنان کشته و چند تن نیز دستگیر شدند. در هشتی قلعه دو درب بود که یکی به طرف بهاربند و اسطبل می‌رفت و دیگری به عمارت مسکونی وارد می‌شد. کسانی که در عمارت و دالان بودند، همگی دستگیر شدند و فقط یک برج باقی مانده بود که عبدالباقی‌خان و محمودخان به‌شدت از آن دفاع می‌کردند.[lv] ازآنجاکه برج بر بهاربند اشراف داشت، کسی جرات نمی‌کرد وارد بهاربند شود و جان خود را به خطر بیاندازد. هنگامی که سواران بختیاری مشغول رایزنی برای تصرف برج بودند، یفرم‌خان به اتفاق دکتر سهراب‌خان ــ پزشک اردو ــ وارد شد. بنا به روایت محلی، در این هنگام یفرم‌خان، عبدالباقی را مورد خطاب قرار ‌داد و به او گفت: «عبدالباقی‌خان تسلیم شو، راه فرار نداری. من به شما قول می‌دهم در تهران نزد اولیاء امور از شما حمایت کنم. نخواهم گذاشت شما را اعدام کنند. شما مورد عفو قرار می‌گیرید، مشروط‌براین‌که همه شما تسلیم شوید.»[lvi] اما او تسلیم نشد. در منابع دیگر نیز آمده‌است که پس از آن‌که دکتر هدف تیر قرار گرفت، یفرم خطاب به افراد محصور در قلعه گفت: «بهتر است تسلیم شوید. عبدالباقی‌خان در پاسخ گفت: تو که هستی؟ چه سمتی داری که این پیشنهاد را می‌کنی؟ یفرم بلند شد (از پشت پیتهای خاک) و گفت: من یفرم هستم. فرمانده این نیروهایی... که در همان حال تیری به گونه او اصابت و از زیر گوشش خارج شد و به قتل رسید.»[lvii] به‌هرصورت یفرم‌خان و دکتر سهراب توسط عبدالباقی‌خان و محمودخان کشته‌ شدند. به محض کشته‌شدن یفرم، وحشت همه نیروهای دولتی و مجاهد را فراگرفت و اگر اقدامات کری‌خان ارمنی نبود، ممکن بود برای نیروهای مذکور مصیبتی عظیم حادث شود و چه‌بسا موجب شکست قشون می‌شد. [lviii] کری‌خان که به جای یفرم به فرماندهی منصوب شد، از فرار و عقب‌نشینی‌ نیروها جلوگیری کرد و به آنان دستور داد به برج حمله‌ور شوند. با اجابت دستور او، قلعه به تصرف درآمد و عبدالباقی‌خان دستگیر شد. محمودخان نیز با تنها فشنگی که داشت، خودکشی کرد. پس از تسخیر قلعه، دو پسرعموی عبدالباقی به نامهای فیضی‌خان و عبدالله‌خان که از عبدالباقی دلخور بودند، روز قبل به قوای فرمانفرما پیوسته و به عنوان راهنما، اجساد کشته‌شدگان و اسرا را برای یافتن اجساد عبدالباقی و محمود‌خان وارسی می‌کردند اما آنها را نیافتند.[lix]

محمد ولی میرزا، پسر عبدالحسین میرزا فرمانفرما ــ که به همراه پدر خود در این نبرد حضور داشت ــ درباره این نبرد می‌گوید: «با عده‌ای نزد فرمانفرما ایستاده و با دوربین حملات یفرم و مجاهدان را ــ که قلعه شورجه را محاصره کرده بودند ــ نگاه می‌کردیم. دکتر سهراب که پزشک و از سرسپردگان یفرم بود با چند نفر به درب کوچک قلعه هجوم آورد. ناگهان تیری او را از پای درآورد. یفرم جلو دوید که او را خلاص کند، ولی هدف تیر مدافعان واقع شد و بر زمین افتاد... عبدالباقی‌خان را برای تحقیقات بیشتر زنده به‌دست آوردند. آن جوان از ترس در خمره آردی پنهان شده بود و تنها امیر نظام عبدالله‌خان قراگوزلو او را شناخت. به‌محض‌این‌که وی را شناسایی کردند، مجاهدان ارمنی که از کشته‌شدن یفرم‌خان بی‌نهایت متاثر بودند، مجال نداده و او را هدف گلوله قرار دادند.»[lx] روایت دیگر حاکی‌است که پس از به‌قتل‌رسیدن یفرم‌خان و تمام‌شدن مهمات افراد قلعه، محمودخان چناری خودکشی کرد و عبدالباقی‌خان درحالی‌که مجروح شده بود، مخفیانه در برج قلعه پناه گرفت اما یارمحمدخان کرمانشاهی او را دستگیر نموده و به نزد فرمانفرما برد.[lxi] فرمانفرما در برخورد با او گفت: «سالارالدوله و متمردین دیگر و کسانی که هواخواه او می‌باشند، عبث به خیال طغیان افتاده و جان خود را به مخاطره انداخته‌اند»[lxii] و عبدالباقی‌خان در مقابل سوالات او اظهار ‌داشت که «من یپرم را کشته‌ام، ولی قاتل نیستم، اگر خانه و خانواده شما را بمباران کنند و بعد در مقام دفاع برآیید و مهاجم را بکشید قاتلید؟ اگر قوای سالارالدوله پیش از این در این روستا با شما جنگیده‌اند، ما چه گناهی کردیم؟ از قدیم‌الایام حفظ امنیت منطقه چهاردولی با ما بوده است و حال حاضرم که مرا به تهران بفرستید و هرچه حکم شد می‌پذیریم.»[lxiii] سپس فرمانفرما به او می‌‌گوید: «تو را بخشیدم»؛ اما به‌محض‌این‌که عبدالباقی‌خان می‌خواهد به عقب برگردد و حرکت کند، به اشاره فرمانفرما یکی از مجاهدان ارمنی او را هدف گلوله قرار می‌دهد و او نیز درجا جان می‌سپارد.[lxiv]

مردم منطقه چهاردولی همدان هنوز هم یاد این جوان 24 ساله (عبدالباقی‌خان) را به خاطر دارند و از او به عنوان یک قهرمان یاد می‌کنند و اشعاری که به زبان کردی توسط مادرش در عزای او سروده شده، هنوز ورد زبان مردم است.

جالب‌آن‌که از دیگر سران لشکر سالارالدوله، از قبیل عباس‌خان چناری و مجلل‌السلطان در این جنگ خبری نبود. البته بعدها عباس‌خان توسط سواران بختیاری محاصره شد اما توانست از این خطر به سلامت رهایی یابد.[lxv] پس از شکست کامل سالار، عباس‌خان به همراه پسرش محسن‌خان و چند نفر از سواران شیخ اسمعیل، شبانه به سوی کرمانشاه رفته و از فرمانفرما تقاضای عفو کرد که مورد قبول واقع شد.[lxvi]

در جریان این نبرد از اردوی دولتی و مجاهدان، شش یا هفت نفر کشته و هفت نفر زخمی و از بختیاریها یک تن مقتول و سه نفر زخمی شدند. از مجاهدان نیز همین تعداد مجروح و مقتول گردیدند. تلفات سپاهیان سالارالدوله و عبدالباقی‌خان بالغ بر دویست نفر بود که از جمله آنان جهانگیرخان، برادر عبدالباقی‌خان، اسکندرخان کمکی و امین‌خان بودند و یکصدوبیست‌ونه‌ نفر نیز اسیر شدند.[lxvii]

پس از این جنگ، یارمحمدخان و فرمانفرما سپاه عشایری سالارالدوله را شهربه‌شهر تعقیب کردند و پس از چند زدوخورد، فرمانفرما کرمانشاه را متصرف شد و سالار به سوی کردستان گریخت و با وساطت روسها، براساس قرار سابق، به روسیه رفت و دولت برای او مقرری تعیین نمود.[lxviii]

شورش خونبار و ویرانگر سالارالدوله، علاوه بر خسارات سنگین مالی و جانی گسترده در نواحی غربی ایران باعث شد تا یاغیان و اشرار در سایه حمایت وی و در جمع سپاهیان او دست به هرگونه چپاول و گردنکشی بزنند. هرکس ــ با هر عقیده و موقعیت اجتماعی ــ در اردوی بی‌قانون او می‌توانست مشارکت نماید و تنها شرط آن، توانایی در خونریزی و غارتگری بود.

نتیجه
سالارالدوله در بزرگترین شورش تاج‌خواهی خود به این سبب منطقه غرب کشور را انتخاب نمود که اولا نسبت به منطقه و اقوام و طوایف آشنایی داشت و حتی با بعضی از این خانواده‌ها وصلت کرده و دختر به زنی گرفته بود و به‌همین‌دلیل به‌راحتی قادر به بسیج نیروهای خوانین و عشایر منطقه بود، ثانیا براساس روابط طایفه‌ای و قبیلگی، رعایای طایفه نسبت به ایلخان اطاعت محض داشتند، و لذا فقط کافی بود که رئیس ایل حمایت خود را اعلام کند؛ یعنی درواقع کل ایل در خدمت طرف مورد حمایت قرار می‌گرفت. البته عامل حسادت و رقابت بین خوانین و عشایر و تلاش آنها برای کسب قدرت و ثروت نیز در این اعلام حمایتها بی‌تاثیر نبود. علاوه‌برآن، این عشایر و خوانین به‌طورکلی از حوادث جاری کشور بی‌اطلاع بودند و حتی از اهداف و مبنای مشروطیت آگاهی نداشتند و فقط شاه و سلسله قاجار را می‌دیدند و می‌شناختند.

گذشته‌ازهمه‌اینها، دول خارجی نیز در این شورشها بی‌تاثیر نبودند؛ چنانکه دولت روسیه پنهان و آشکار از به‌‌قدرت‌رسیدن مجدد محمدعلی‌شاه حمایت می‌کرد. تحویل اسلحه و مهمات به محمدعلی‌شاه و نیز اجازه عبور دادن به او از خاک روسیه برای ورود به ایران، به‌خوبی گواه این مدعا است. روسها در عهدنامه گلستان ملزم شده بودند که از خانواده سلطنتی قاجار حمایت کنند و با این ترفند شاه قاجار را به‌راحتی منقاد کرده و عنان او را در اختیار گرفته بودند؛ درحالی‌که سعی در تضعیف مجلس و به‌ویژه نمایندگان رادیکال آن داشتند. البته انگلیسیها نیز به تضعیف مجلس شورای ملی به‌ویژه اعضای تندرو آن بی‌میل نبودند؛ اما ترجیح می‌دادند با مجلس و شاهی پایبند به قانون اساسی سروکار داشته باشند تا شاهی که تحت نفوذ روسهاست.

مرگ یفرم‌خان ارمنی هرچند برای مشروطه‌خواهان سنگین بود اما نباید فراموش کرد که او پیش از این جنگ، رئیس نظمیه تهران بود و در نظمیه دست به تغییراتی زد که برای عده‌ای ناخوشایند بود و در جریان پارک اتابک، میان او و ستارخان اختلاف سختی درگرفت که در نهایت به خلع سلاح مجاهدان و زخمی‌شدن ستارخان انجامید. وی همچنین شش تن از مجاهدان را تبعید کرد، مجلس را بست و با حزب داشناکسیون درگیر شد. شاید اگر یفرم‌خان در جنگ شورجه کشته نمی‌شد، استبداد او افزون می‌گشت و مسائل و مشکلات خاصی را به‌وجود می‌آورد و کشور را به یک چالش اساسی می‌کشاند که جز به استبداد و اختلاف منتهی نمی‌گردید؛ چون پس از بازگشت پیروزمندانه یفرم از این نبرد، مسلما بر اقتدار او افزوده می‌شد. هرچند با شکست سالارالدوله ــ آخرین مدعی سلطنت ــ و خروج او از کشور، امنیت داخلی تااندازه‌ای تامین شد و درواقع انقلاب مشروطه تثبیت گردید و از نظر سیاسی نظام پارلمانی در کشور استقرار یافت و تغییراتی در مسائل فرهنگی نیز حادث شد، اما ساختار طبقات اجتماعی چندان تغییری نیافت و از منظر اقتصادی نیز دگرگونی خاصی حاصل نشد و بازهم همان سردارها، دوله‌ها و سلطنته‌ها همه‌کاره شدند. 
 

نیروی انتظامی در کمین ماست؟

 

۱. میوه‌هایی را که خریده‌ام توی ماشین میگذارم. مینشینم پشت فرمان. روشن میکنم تا حرکت میکنم ....یک مامور پلیس از پشت درخت کنار میدان. همان ۲۰ متر جلوتر میآید بیرون. دستش را بلند میکند.

*: کمر بند نبستی! ( پیروزمندانه میگوید. )

-: ببخشید همین الآن راه افتادم.

۴۰۰۰ تومان

 

۲. جلوی بانک میایستم. دور همان میدان. کنار دکه مراد. یک عالمه تاکسی وایستاده‌اند و دارند چایی میخورند. سریع میروم که از خودپرداز بانک ملی پولی بگیرم. یک لحظه مردد میشوم. نگاه میکنم ... تابلوی راهنمایی وجود ندارد... بعلاوه از پلیس هم خبری نیست. کارت را که در دستگاه میزنم. مامور پلیس را میبینم. خشکم میزند. ظاهراْ از پشت یکی از درختها در آمده است. با مراد و راننده تاکسی ها سام و الیک میکند. بطرف ماشین من می‌آید. با صدای بلند میگویم همین الآن پولم را میگیرم و اشاره به شیشه‌های پائین کشیده ماشین میکنم ...که یعنی نمیخواهم بمانم و برای رفتن عجله دارم. سرش را تکان میدهد و بر میگردد به سمت دیگری ...یعنی که رفتم.

پول را توی جیبم میگذارم. تا بر میگردم ... دوباره خشکم میزند. جریمه را نوشت و انداخت توی ماشین. گولم زده بود.

۳. سر چهارراه جعفر آباد است . چراغ سبز شده اما همچنان طرفهای سمت قرمز دارند میآیند. یک نیسان آبی رنگ که راننده گنده‌ای پشتش نشسته گاز را تا آخر فشار میدهد و دست را بر روی بوق میگذارد و از جلوی ماموری که آرام و خونسرد به ترافیک گره خورده و رانندگان لجام گیسخته مینگرد می‌پیچد. «مامور اما همچنان بیخیال است. دریغ از ختی یک سوت.

۴. تو خیابان فردوسی جلوی سوپرمارکت ترمز میزنم ....: کاکه گیان دی بروو...

 با تعجب نگاه میکنم میبینم یک مامور ظاهراْ جوانرودیست . عیال را جا میگذارم و میروم.

والله چه بگویم. جز اینکه نیروی انتظامی در کمین ماست.

به یاد راهی

مرحوم دکتر حمید راهی

استادمان بود.و اینکه همه چیزش در قواره‌های لازم برای استاد بودن. متانت، آرامش و وقار و سواد.

دکتر حمید راهی. چهره اش و لهجه‌اش میگفت که از مردمان جنوب شرقی کشور است. یکبار که پرسیدم شما کرمانی هستید؟ لبخند آرامی زد و گفت نزدیک شدی. زاهدانی بود متولد ۱۳۲۷ و در ۱۳۵۴ لیسانس بیوشیمی را از دانشگاه شیراز گرفته بودو بعد فوق لیسانس را از تبریز و بعد آمده بود کرمانشاه. دکترا را از دانشگاه حورحیا گرفته بود و در تمامی مراحل تحصیل ممتاز باقی مانده بود . او امتیاز و برتری را در کسوت معلم دانشگاه نیز همچنان دارا بود.

۱. در بحبوحه جنگ بر گشته بود. روزی توی خیابان دیدمش. سر چهار راه اجاق و سؤال مکرر ذهنم را بر زبان آوردم: چرا هم‌انجا نماندید؟ و وقتی هم آمدید چرا کرمانشاه؟

دوباره همان لبخند را زد و گفت: تزریقات را بلدم. اینجا جنگ بود.... هموطنانم کشته میشدند... گفتم اگر ایران باشم شاید بتوانم در درد و مصیبت همراه هموطنانم باشم . میتوانستم برایشان آمپول بزنم...

بعد با همان لبخند ادامه داد: کرمانشاه هم آمدم چون اجتناب ناپذیر بود... چون همسرم کرمانشاهیست.

و این آغاز دوستی شاگردی بود با استادش. دوستی که قبلاً بدون رد و بدل شدن کلامی و با نگاه‌های محترمانه متقابل شروع شده بود . از وقتی که سوآلهایی را که بزبان انگلیسی داده بود جواب داده بودم و برایش به انگلیسی در کنار تستها جواب را تشریح هم کرده بودم.

۲. صدایش هرگز بلند نشد و هیچگاه عصبانی هم نشد. به احد الناسی نمره نمیداد. معتقد بود حق‌الناس زیر پا گذاشته میشود. یکبار دوستی که در شرایط بد روحی بود با توجه به رابطه دوستانه ما کلی اصرار کرد تا بروم و بخواهم کمکش کند. در دل یقین داشتم ممکن نیست اما بر سبیل دوستی رفتم. وضعیت آن دوست را گفتم . گفتم که چه شرایطی دارد. گفتم که میدانم نباید این تقاضا را از استاد بکنم اما فکر میکنم عدم درک وضعیت او ممکن است سرنوشتش را بویرانی بکشاند...

مدتی ساکت ماند. دقایقی تنها سکوت بین ما بود و بعد استاد به آرامی گفت: میدانم. اما حتی نمره ادبیات فارسی‌اش را هم کم گرفته و این یعنی که در ابعاد دیگر تحصیل هم ناتوان است. میخواهد فردا پزشک شود ..... ادبیات زبان خودش را  هم که بلد نباشد ؟.... فاجعه است.

شرایط روحی‌اش را دوباره گفتم. و بعد نا امید خداحافظی کردم.

چند روز بعد استاد را دیدم. گفت که به آن دوست نمره داده. با خوشحالی تا توانستم تشکر کردم. با همان لبخند آرام گفت: تشکر لازم نیست. چون به همه یک نمره داده ام تا حقی از کسی ضایع نشود. 

۳.نمیدانم چه باید گفت که هرچه گفته شود کم است از این مرد. دکتر حمید راهی در اسفند ۷۹ به گونه‌ای ناباورانه و پس از یک عمل جراحی موفق درگذشت. بعد از مرگش خیلی ‌ها در رثای او و در مجلس بسیار شلوغ فاتحه‌اش حاضر شدند . خیلی‌ها

اما  اکنون بعد از شش سال هر کس به کاری مشغول است و کمتر از وی یاد میشود. امشب در یک گشت و گذار به سایت مرکز تحقیقات بیولوژی پزشکی دانشگاه علوم پزشکی کرمانشاه برخورد کردم. استادم دکتر علی مصطفایی بانی این سایت است . در سبک سایت میتوان تفاوت و خردمندی  و شعور را در قیاس با دیگر اجزأ اطلاع رسانی دانشگاه دید . آخر تنها قسمتی است که از یک سیستم CMS برای اطلاع رسانی اینترنتی استفاده کرده است. بعلاوه اینکه در صفحه‌ای به یاد و خاطر استاد همیشه جاوید دکتر حمید راهی نیز پرداخته است.

 

آنتوان خان

در یکی از وبلاگهای کرمانشاهی مطلبی را دیدم در خصوص عمارت کنار طاقبستان. نویسنده آن بنا را که سالها پیش خراب شده یک عمارت ساسانی دانسته بود و بیننده‌ای هم با استناد به عکسی از سوریوگین آنرا به قاجاریه منسوب کرده بود. خواندن آن مطلب مرا وا داشت تا به جسنجوی آنتوان خان بپردازم . حاصلش این شد:

آنتوان سوریوگین معروف به آنتوان خان آنتوان سورویوگین Antoin Sevruguin معروف به آنتوان خان را شاید بتوان اولین عکاس رسمی کشورمان بشمار آورد.

آنتوان سوریوگین به سال 1840 میلادى برابر با سال 1256 ه'. ق در سفارت روسیه در تهران از یک پدر و مادر گرجى تبار زاده شد. سالهاى نخستین عمرش را در تهران گذراند. پدرش واسیلى مستشرق و دیپلمات سفارت روسیه تزارى در تهران بود. علاقه او به ایران در همین دوره پدید آمد و بعدها یکى از دوستداران و ستایشگران ایران و ایرانیان شد. او پس از مرگ پدرش که بر اثر حادثه‏اى در تهران رخ داد با خانواده‏ى خود به گرجستان بازگشت. در جوانى همراه با برادرانش امانوئل و کولیا نزد عکاس معروف روسى دیمترى ایوانویچ ژرماکوف در تفلیس عکاسى آموخت و بر آن شد تا به ایران بازگردد. در سال 1870 میلادى برابر با سال 1287 ه'. ق. با برادرانش به تبریز آمد و در آنجا ساکن شد و ظاهراً به دستگاه ولیعهد مظفرالدین میرزا راه یافت و از او لقب "خانى" گرفت. آنان پس از مدتى به تهران آمدند و در تهران یک استودیو عکاسى در خیابان علاءالدوله (فردوسى) کنار در شرقى میدان مشق دایر کردند.

آنتوان در تهران با یک دختر ایرانى ارمنى‏نژاد (لوئیز گورگنیان) ازدواج کرد و حاصل این ازدواج هفت فرزند بود که تنها دو تن از آنها (یک پسر و یک دختر) زنده ماندند. نکته: آندری سورویوگین نقاش ارمنی معروف به درویش فرزند او میباشد.

آنتوان خان سوریوگین یکى از موفق‏ترین عکاسهاى عصر خود بود. او زبان فرانسه را خوب مى‏دانست و به سال 1295 ه'. ق. رساله عکاسى، عکاس مشهور فرانسوى لیبر (Liebert) را به فارسى ترجمه کرد و به مظفرالدین میرزا تقدیم داشت. "او مردى آرام، گوشه‏گیر و خوش برخورد و گشاده‏رو و در عکاسى استاد بود". سوریوگین عکاس حرفه‏اى پرکارى بود که براى کامل کردن مجموعه عکسهاى خود تمامى ایران را زیر پا گذاشت و از سوژه‏هاى گوناگون بهترین تصاویر را تهیه کرد. مردم، مناظر، بناهاى تاریخى، آداب و رسوم، مشاغل و حرفه‏ها، اشیاء و سرانجام تمام زوایاى زندگى ایرانیان سوژه‏ى عکاسى او بود. البته نقطه عطف در زندگی حرفه‌ای او قراردادی بود که بایک مستشرق آلمانی بنار فردریک سار  Friedrich Sarre (1865-1945.)  منعقد نمود و متعهد شد تا نسبت به ثبت آثار تاریخی و  جغرافیایی دوره ةای ساسانی و اشکانی در نواحی جنوب و جنوبغربی ایران به ثبت تصویر بپردازد. نکته آنجا بود که سار بعلت بروز نا آرامی و شورشهای مکرر ایلات این مناطق توان انجام اینکار را بشخصه نداشت ،اما آنتوان که با زبان و فرهنگ ایرانی آشنایی داشت و از طرفی با بسیاری از سران قدرتمند طوایف نیز دوستی دیرینه داشت به سرعت پیشنهاد وی را قبول کرد.

آنتوان خان توانائى خود را در تصویربردارى از دو حادثه‏ى مهم تاریخى دوران فعالیت هنریش در آنچه امروز عکاسى خبرى خوانده مى‏شود نشان داد. در تصاویر میرزا رضاى کرمانى پس از قتل ناصرالدین شاه و مراسم تشییع جنازه شاه و رخدادهاى نهضت مشروطیت سوریوگین در نقش یک خبرنگار عکاس ظاهر مى‏شود.

در سال 1908 م برابر با سال 1325 ه' . ق. در وقایع پس از مشروطیت سوریوگین به سبب ارتباطش با مشروطه‏طلبان گرفتار مشکلات بسیار شد. آنتوان خان هنرمند عکاس روس ناچار به سفارت انگلیس پناهده شد. در همین زمان انفجار بمبى در خانه کنار عکاسخانه‏اش بزرگترین فاجعه‏ى دوران کار هنریش را پدید آورد. حاصل زندگى هنرى او گردآورى هفت هزار نگاتیو شیشه‏اى از کارهاى خود او و شمارى نیز کار عکاسهاى پیش از او بود. شیشه‏ها منظم شده و شماره خورده بود. شماره‏ها به شیوه‏ى رقم زدن هنرمندان نقاش ایرانى، در کوشه و کنار شیشه به گونه‏اى نوشته شده بود که کمتر به چشم مى‏خورد و آنها را بر چوب دستى پر گره‏ى درویش، بر بدنه گارى بستنى فروش دوره گرد، بر سایه بر زمین افتاده شتر و... دیده مى‏شود. در حادثه یاد شده تنها دو هزار شیشه سالم ماند. با بر افتادن سلسله‏ى قاجار و تغییر پادشاهى ضربه‏ى دیگرى بر انتوان خان وارد شد پادشاه جدید به مانند تمامى شاهان جدید در تاریخ ایران به یک باره به نفى گذشته پرداخت. این نفى و منسوخ سازى دو هزار شیشه‏ى پرارزش سوریوگین را نیز در بر گرفت و شیشه‏ها توقیف شد. این فاجعه دیگر خارج از توان او بود زیرا حاصل ده‏ها سال کوشش خود را بر باد رفته مى‏دید. سرانجام او به سال 1933 میلادى برابر با سال 1312 شمسى درگذشت و در گورستان ارامنه در دروازه دولاب تهران به خاک سپرده شد. روانش شاد باد.

تنها دخترش مارى که در واپسین سالهاى عمر انتوان خان عکاسخانه را اداره مى‏کرد توانست ششصد و نود و شش قطعه از شیشه‏ها را از توقیف در آورد. این شیشه‏ها و شمارى از عکس‏هاى کار سوریوگین بعد از مرگ او و تعطیل شدن عکاسخانه‏اش به کلیساى پروتستان امریکائى تهران منتقل شد. و در سال 2 - 1951 میلادى این آثار در اختیار موسسه‏ى اسمیت سونیان در واشنگتن قرار گرفت و اکنون در گالرى هنر فریر است. نمایشگاهى از عکس‏هاى او به سال 1983 میلادى در آن گالرى برگزار شد.

یکصد و شصت و هشت قطعه از عکس‏هاى او نیز در میان مجموعه‏ى عکسهاى یک دیپلمات هلندى به موزه ملى نژادشناسى شهر لیدن هدیه شده که مورد مطالعه و معرفى قرار گرفته است. عکس‏هاى او در نمایشگاه 1897 میلادى بروکسل و نمایشگاه 1900 میلادى پاریس موفق به دریافت مدال شد و خود او از دولت ایران داراى نشان شیر و خورشید الماس نشان بود. جهانگردان و پژوهشگران اروپائى که در سده 19 و آغاز سده 20 میلادى به ایران سفر کرده و خود عکاس نبوده‏اند، عکس‏هاى مورد نیاز براى چاپ در سفرنامه‏ها و کتاب‏هاى خود را در ایران تهیه مى‏کردند. از همین راه است که شمار زیادى از عکس‏هاى سوریوگین به سفرنامه‏ها راه یافته و در همان زمان زندگى شهرت سوریوگین را به خارج از ایران کشانده است. بهترین نمونه این عکس‏ها را در کتاب از خراسان تا بختیارى هانرى رنه‏دالمانى مى‏توان دید. او سهم مهمى در تهیه عکس‏هاى کتاب پر ارج "بررسى هنر ایران" پوپ داشت. بررسى خدمات این هنرمند روسى گرجى ایرانى شده به فرهنگ و تمدن ایران کارنامه‏اى چنان درخشان است که ارزیابى آن به پژوهشى گسترده‏تر نیازمند است.

از جمله تصمیر برداشته شده توسط آنتوان خان میتوان به تصاویری که از مناطق کرد نشین و از جمله کرمانشاه برداشته است اشاره نمود. که ذیلاً تعدادی از آنها جهت استفاده شما عزیزان درج میگردد.

با کلیک کردن بر روی عکسها میتوانید در سایز بزرگتر مشاهده نمائید.
 

Tinypic.ir سالار دوله برادر محمدعلی شاه و حاکم کرمانشاه

 

Tinypic.ir تصویری از یک زن کرد ( احتمالاً از خاندان اردلان)

Tinypic.ir فلک کردن یک مجرم

Tinypic.ir محمد خان اردلان( نفر سوم از راست) یکی از خوانین کرد

Tinypic.ir چند دختر کرد

Tinypic.ir  طاقبستان

Tinypic.ir  پاطاق

Tinypic.ir نمای دیگری از طاقبستان

Tinypic.ir اقدس خانم یکی از دختران ناصرالدین شاه ( این یکی از هیولاهایی است که عارف قزوینی در وصفش ترانه سرایی کرده!)